1 ای عرصه تبریز زیانت مرساد آسیب زمان به مردمانت مرساد
2 تو همچو تنی و جان و دل هر دو امام دردی به دل و غمی به جانت مرساد
1 این سنگ که از آب روان میگردد پیوسته بسان آسمان میگردد
2 نالان همه شب بسان بیماران است سرگردانتر ز عاشقان میگردد
1 بزم از رخت امشب آفتابی دارد چشم تو به هر گوشه خرابی دارد
2 لیکن ز لب تو کس نمییابد کام جز جام که پیش لبت آبی دارد
1 زلفش سر کبر و سرفرازی دارد زان کشتن عاشقان به بازی دارد
2 ای دل تو چه میشوی چنین در کارش کار سر زلف او درازی دارد
1 زلفت که ز ماه تکیهگاهی دارد انصاف که خوش منصب و جاهی دارد
2 بربود دلم چه یارمش گفت که او چون عارض تو پشت و پناهی دارد
1 معشوق من امشبی وفایی دارد کارم ز وصال او نوایی دارد
2 ای صبح دمی نفس مزن بهر خدا کآیینه طبع من صفایی دارد
1 دل وقت سماع بوی دلدار برد حالش به سراپرده اسرار برد
2 این زمزمه مرکبیست تا روح ترا برگیرد و خوش به منزل یار برد
1 گفتی که سرشکت ز چه معنی خون شد خون نیست ولی با تو بگویم چون شد
2 در دیده من خیال رخسار تو بود اشکم چو گذر کرد بر او گلگون شد
1 با عشق تو دل چون محرم راز آمد با دل در و دیوار در آواز آمد
2 در اوج تو چون روح به پرواز آمد آواز آمد که مرغ ما باز آمد
1 گفتی غم عشقت همه کس میداند این راز گشادهای بدان میماند
2 ما راز ترا فاش نکردیم ولی اشک است که چون آب فرو میخواند