1 زاهدان با شاهدان همخانهاند گرد هر شمعی دو صد پروانهاند
2 اهل دل در بت پرستی آمدند شاهدان بت، دیدهها بتخانهاند
3 با پریرویان نماند عقل و هوش جمله معذورند اگر دیوانهاند
4 روی خوب آیینه خود ساختند در سر زلف بتان چون شانهاند
1 نظرها محرم رویت نبودند به مشتاقان نموداری نمودند
2 چو بر آب و گل آمد عکس رویت دری از حسن بر عالم گشودند
3 زگل گلهای گوناگون برآمد که دلها از لطافت میر بودند
4 ز عشق هر گلی صد بلبل مست به دستانها زبانها میگشودند
1 بنامیزد چنانت آفریدند که پنداری ز جانت آفریدند
2 نمیدانم ز جان خوشتر چه باشد که تا گویم که زانت آفریدند
3 لبت کاب حیات از وی چکان است مگر زاب دهانت آفریدند
4 تماشاگاه جانم را بهشتی بدان سرو روانت آفریدند
1 این مقبلان که باخبر از روز محشرند جان را به دین و دانش و طاعت بپرورند
2 از حسن خلق همچو بهشتی مزینند یا بند روح روح چو در خویش بنگرند
3 در بحر فکر غوطه زنانند روز و شب تا ره به سوی گوهر معنی همیبرند
4 مرغان عرش بسته دام طبیعتند از سدره بگذرند چو زین دام برپرند
1 به کوی دوست که وهم و خیال ره نبرند مجال کی بود آنجا که عاشقان گذرند
2 ندیده دیدۀ کس حسن بینهایت او ز فرق تا به قدم گر چه عارفان نظرند
3 چو هست آینه روی دوست حسن صور برای عکس در آیینهها همینگرند
4 خیال بین که ز جانان وصال میجویند خبر دهید به یاران که جمله بیخبرند
1 قومی که ره به منزل خوبان همیبرند اقبال مایهایست که ایشان همیبرند
2 جان میبرند تحفه به نزدیک یار خویش خرما به بصره، زیره به کرمان همیبرند
3 جان را در آن دیار چه قیمت بود ولی سهل است چون به پیش کریمان همیبرند
4 دل برگرفتهاند از این خاکدان چو خضر تا ره به سوی چشمهٔ حیوان همیبرند
1 میروی وز پی تو پیر و جوان مینگرند به تعجب همه در صورت جان مینگرند
2 هست رویت گل خندان و جهانی مشتاق همچو بلبل به تو در نعرهزنان مینگرند
3 غیرتم هست ولی منکر حق نتوان بود به تفرج به گل و سرو روان مینگرند
4 گر یکی را ز نظر منع کنم میگوید که تو هم مینگری گر دگران مینگرند
1 زلف ترک من صبا هردم مشوش میکند تا دماغ عاشقان از بوی آن خوش میکند
2 با زمین مرده ابر نوبهاری کی کند آنچه با من بوی زلف یار سرکش میکند
3 از لطافت ترک من گویی که هست آب حیات خاصه آن ساعت که طبعش همچو آتش میکند
4 سبزه و آب و شراب و شاهد و رود و سرود گر نباشد روی ترکم کار هر شش میکند
1 آنچه باید همه داری و نداری مانند کس نگوید مه و خورشید به رویت مانند
2 اتفاق است که بی مثل جهانی لیکن قیمت حسن تو صاحبنظران میدانند
3 عکس گلهای رخ خویش در آیینه ببین تا ز اندیشه بستان و گلت بستانند
4 التفاتی نبود چشم خوشت را به کسی بر سر خاک درت شاه و گدا یکسانند
1 اهل دل در هوس عشق تو سرگردانند زاهدان شیوۀ این طایفه کمتر دانند
2 ذوق آموختنی نیست که آن وجدانیست عقلا جمله در این کار فرو میمانند
3 این چنین مست که ماییم ز خمخانه دوست همه خواهند که باشند ولی نتوانند
4 بتپرستان رخت طایفه توحیدند مست و دیوانه عشق تو خردمندانند