1 اگر بختم دهد باری که یارم همنشین باشد زهی مقبل که من باشم زهی دولت که این باشد
2 نباید این چنین ماهی برون از هیچ خرگاهی نظیرش گر همیخواهی مگر در حور عین باشد
3 میان ظلمت مویش به زیر پرتو رویش گهی عقلم شود کافر گهی بر راه دین باشد
4 به شمع آسمان حاجت نباشد بعد از این ما را چنین تابنده خورشیدی چو بر روی زمین باشد
1 دوست آن دارد و آن است که جان میبخشد مهربانی به دل اهل دلان میبخشد
2 عقل و جان هر که کند پیشکش دلبر خویش گوهر و لعل به دریا و به کان میبخشد
3 صفت روی دلارام کنم کاو دارد آن ملاحت که حلاوت به زبان میبخشد
4 آتش عشق توام داد حیاتی به از آنک آب الوند به خاک همدان میبخشد
1 نیِ بینوا ز شکّر به نوا شکرفشان شد چه خوش است نغمه او را که حیات جاودان شد
2 منگر در آن که دارد تن نازکش جراحت بنگر که تا چه راحت ز وجود او روان شد
3 تن پر ز نیش دارد چو درون ریش دارد غم و درد بیش دارد نفسش حیات از آن شد
4 دل و جان چو نیست نی را عجب است این که دارد خبری ز حال دلها که انیس عاشقان شد
1 نباتت بر لب شکّر برآمد زمرد گرد یاقوتت درآمد
2 ز گلبرگ تو سنبل سر برآورد زهی سنبل که از گل بر سر آمد
3 رخت منشور خوبی داشت بی خط چو خطت بر مثال عنبر آمد
4 گواهی داد هر جا شاهدی بود که در حسن تو خطی دیگر آمد
1 برو ای زاهد مغرور و مده ما را پند عاشقان را به خدا بخش ملامت تا چند
2 من دیوانه ز زنجیر نمیاندیشم که کشیدهست مرا زلف مسلسل در بند
3 خسروان از پی نخجیر دوانند ولی صید خوبان به دل خویش درآید به کمند
4 نه چنان واله آن صورت و بالا شدهام که مرا با دگری مهر بود یا پیوند
1 میان ما و شما بود پیش از آن پیوند که جان علوی ما شد در این قفس در بند
2 بجز دهان لطیفت که با نسیم گل است ندید دیده مردم گلابدان از قند
3 لب خوشت که فدا باد آب حیوانش نداد آبم و در جانم آتشی افکند
4 چگونه از ملک انسان شریفتر نبود که ز آدمی چو تو پیدا همیشود فرزند
1 سر تا قدم به آب حیاتت سرشتهاند دلها مثال نقش تو بر جان نبشتهاند
2 گر زاهدان صومعه بینند صورتت عاشق شوند بر تو وگر خود فرشتهاند
3 رویی چنین به حسن و لطافت ندیدهام زین نوع گل دگر به جهان در نکشتهاند
4 چون آمدی به منزل دنیا که از بهشت خوبان نازنین را بیرون نهشتهاند
1 ماهرویان زلف مشکین را پریشان کردهاند عاشقان دنیی و دین در کار ایشان کردهاند
2 نور صبح از پرده شب آشکارا میشود گر چه عارض را به زیر زلف پنهان کردهاند
3 شاهدان در شهر عرض صورت خود دادهاند زاهدان میلی به راه بتپرستان کردهاند
4 بیدلان غوغا به کوی دوستان آوردهاند بلبلان مست آهنگ گلستان کردهاند
1 عاقلان از غافلان اسرار خود پوشیدهاند آب حیوان در میان تیرگی نوشیدهاند
2 رنگ حرص وشهوت از آیینه دل بردهاند تا در آن آیینه عکس روی دلبر دیدهاند
3 جان خود در زلف کافرکیش جانان بستهاند کافری بگزیده وز اسلام بر گردیدهاند
4 در خرابات محبت جان گروگان کردهاند تا ز معشوق سقیهم یک قدح بخریدهاند
1 گرچه سیاحان جهان گردیدهاند مثل رویت کافرم گر دیدهاند
2 مهرورزان پیش نقش روی تو بر جمال شاهدان خندیدهاند
3 ماهرویان ز اشتیاقت سالها پای سرو و روی گل بوسیدهاند
4 شاعران کردند تشبیهت به ماه زین سخن صاحبدلان رنجیدهاند