بنامیزد چنانت آفریدند از همام تبریزی غزل 73
1. بنامیزد چنانت آفریدند
که پنداری ز جانت آفریدند
1. بنامیزد چنانت آفریدند
که پنداری ز جانت آفریدند
1. این مقبلان که باخبر از روز محشرند
جان را به دین و دانش و طاعت بپرورند
1. به کوی دوست که وهم و خیال ره نبرند
مجال کی بود آنجا که عاشقان گذرند
1. قومی که ره به منزل خوبان همیبرند
اقبال مایهایست که ایشان همیبرند
1. میروی وز پی تو پیر و جوان مینگرند
به تعجب همه در صورت جان مینگرند
1. زلف ترک من صبا هردم مشوش میکند
تا دماغ عاشقان از بوی آن خوش میکند
1. آنچه باید همه داری و نداری مانند
کس نگوید مه و خورشید به رویت مانند
1. اهل دل در هوس عشق تو سرگردانند
زاهدان شیوۀ این طایفه کمتر دانند
1. ز کوی دوست مرا ناگزیر خواهد بود
وگر گذر همه بر تیغ و تیر خواهد بود
1. هر که او عاشق جمال بود
شاهدش خود گواه حال بود
1. چشم بد دور که زیباتر از این نتوان بود
بنده روی تو خواهم ز میان جان بود
1. آن را که حسن و شکل و شمایل چنین بود
چندان که ناز بیش کند نازنین بود