1 دلم شکست بدان زلفهای پرشکنش که زیر هر خم زلفش صد انجمن دارد
2 هزار جان گرامی فدای یک نفسش که رهگذر نفسش زان لب و دهن دارد
3 گرفتم از لب لعلش حکایتی گویم نشان چگونه دهم ز آنچه در سخن دارد
4 بسی لطیفتر آمد ز جان ما تن او کسی نشان ندهد کان نگار تن دارد
1 هر کاو سر تو دارد پروای سر ندارد مست تو تا قیامت از خود خبر ندارد
2 هر عاشقی که جانش بویت شنیده باشد سر بی نسیم زلفت از خاک برندارد
3 تر دامن است هر کاو لافی زند ز عشقت وان گه دو چشم خود را پیوسته تر ندارد
4 آنجا که حاضر آید آن شکل و آن شمایل گر بنگرد به غیری چشمم نظر ندارد
1 مگر سنگین دل است و جان ندارد هر آن کس کاو چو تو جانان ندارد
2 مبادا زنده در عالم دلی کاو به زلف کافرت ایمان ندارد
3 مسلمانان مرا دردیست در دل که جز دیدار او درمان ندارد
4 گل ارچه شاهد و رعناست لیکن به پیش روی خوبت آن ندارد
1 سلطان جان ز عالم علوی نگاه کرد بهر شکار روی بدین دامگاه کرد
2 آمد به بند چار طبایع اسیر گشت بر خویش عیش عالم علوی تباه کرد
3 چون مدتی به منزل سفلی بیارمید رخ را ز دود گلخن دنیا سیاه کرد
4 پس نفس تیره شکل ز روی مناسبت پیوند جان گزید چو در وی نگاه کرد
1 روی زیبا چون تماشا را به گلزار آورد شاخ گل را شرم بادا گر گلی بار آورد
2 گر صبا از زلف او بویی به سوی چین برد مشک را در نافۀ آهو به ز نهار آورد
3 کار، بوی زلف او دارد که هنگام صبوح عاشقان را بی سماع و باده در کار آورد
4 گر بیفشاند سر زلف پریشان صبحگاه باد پیش عاشقان عنبر به خروار آورد
1 جان را به جای جانی جای تو کس نگیرد مهر تو زنده ماند روزی که تن بمیرد
2 هر درد را علاجی بنوشتهاند یارا دردی که هست ما را درمان نمیپذیرد
3 ای دوستان ملامت کمتر کنید ما را با خستگان هجران افسانه درنگیرد
4 پروانه چون بسوزد آخر خلاص یابد بیچاره آن که دایم میسوزد و نمیرد
1 رندی و برناپیشهای میر مغان را میرسد از تن نیاید ھیچ کار این شیوه جان را می رسد
2 در بینوایی عاشقی رندان خوشدل را رسد با فقر دایم تازگی سرو جوان را میرسد
3 در عشق جانان یافت جان از گوهر معنی نشان بخشیده خورشید دان لعلی که کان را میرسد
4 از عشق در صاحب نظر بینم نه در خامان اثر دل دارد از معنی خبر دعوی زبان را میرسد
1 دردمندان را ز بوی دوست درمان میرسد مژدۀ فرزند پیش پیر کنعان میرسد
2 یوسف کنعانی از زندان همییابد خلاص خاتم دولت به انگشت سلیمان میرسد
3 خضر را نور الهی رهنمایی میکند کز میان تیرگی بر آب حیوان میرسد
4 امن و راحت در میان ملک پیدا میشود سایه کیخسرو فرخ به ایران میرسد
1 جان را به جای زلفت جای دگر نباشد زین منزل خوش او را عزم سفر نباشد
2 جانا دلم ربودی گویی خبر ندارم در زلف خود طلب کن زانجا به در نباشد
3 رویی و صد لطافت چشمی و جمله آفت زین خوبتر نیاید زان نیکتر نباشد
4 در زیر خرمن گل داری شکرستانی در هیچ بوستانی گل با شکر نباشد
1 چو رخسارت گل رنگین نباشد شکر چون لعل تو شیرین نباشد
2 بدیدم عارض و روی تو گفتم بدین خوبی گل و نسرین نباشد
3 نهان داری میان لعل پروین به لعل اندر نهان پروین نباشد
4 وفا میکن به رغم خوب رویان که خوبان را وفا آیین نباشد