1 به شب ماهی میان کاروان است که روی او دلیل ساربان است
2 چه جای ساربان کاندر پی او ز دلها کاروان بر کاروان است
3 عجب آید مرا زان رهزن دل که در شب رهنمای رهروان است
4 چنین صورت ز آب و گل نیاید مگر جانی به شکل تن روان است
1 در شهر بگویید چه فریاد و فغان است آن سرو مگر باز به بازار روان است
2 قومی بدویدند به نظاره رویش وان را که قدم سست شد از پی نگران است
3 در هر قدمش از همه فریاد برآمد آهسته که بر ره دل صاحبنظران است
4 از شاهد اگر میل به آن است شما را این است جمالی که سراسر همه آن است
1 وداع چون تو نگاری نه کار آسان است هلاک عاشق مسکین فراق جانان است
2 نگر مفارقت جان ز تن چگونه بود به جان دوست که هجران هزار چندان است
3 ز وصل خود نفسی پیش از آن که دور شوم اگر به جان بفروشی هنوز ارزان است
4 مجال دیدن رویت نماند چشمم را که شکل مردمکش زیر اشک پنهان است
1 یاری که رخش قبله صاحبنظران است چشم و دل مردم به جمالش نگران است
2 خواهم که ببوسم قدمش نیست مجالم هر جا که نهم دیده سر تاجوران است
3 پیداست که از وصل تو حاصل چه توان یافت چون وصل تو را خوی جهان گذران است
4 ای باخبرانِ تو همه بیخبر از خود وین بیخبری آرزوی باخبران است
1 چشم مستانه تو آفت هشیاران است فتنه و عربده او همه با یاران است
2 سر بوسیدن پای تو نه تنها ماراست این خیالیست که اندر سر بسیاران است
3 عارضت هست بسی تازهتر از گلبرگی که بر او آمده در وقت سحر باران است
4 در شکنهای سر زلف تو گردد دل من وین چنین شبرویی شیوهٔ عیاران است
1 شب دراز که مانند زلف یار من است چو زلف یار به دست است، کار کار من است
2 ز روزگار همین یک دم است حاصل من که کارساز دلم یارِ سازگار من است
3 نخواهم آخرِ این شب ولی چه شاید کرد که کارها همه بیرون ز اختیار من است
4 چو صبح پردهدری میکند شکایتها همیکنم بر آن کس که غمگسار من است
1 مرا دماغ ز بویت هنوز مشکین است دهان من به حدیث لب تو شیرین است
2 به باغ میکشدم آرزوی دیدارت چه جای برگ گل وارغوان و نسرین است
3 به وقت خنده نظر کردهام به دندانت هنوز چشم مرا روشنی ز پروین است
4 فدای مستی چشم تو باد هستی ما اگر چه فتنه دنیی و آفت دین است
1 دوستی دامنت آسان نتوان داد ز دست جان شیرین منی جان نتوان داد ز دست
2 نفسی گر نشکیبم ز لبت معذورم تشنهام چشمهٔ حیوان نتوان داد ز دست
3 کردم اندیشه سر خویش توان داد به تو آن سر زلف پریشان نتوان داد ز دست
4 چون منی گر برود برگ گیاهی کم گیر قامت سرو خرامان نتوان داد ز دست
1 بیا بیا که ز هجر آمدم به جان ای دوست بیا که سیر شدم بی تو از جهان ای دوست
2 به کام دشمنم از آرزوی دیدارت مباش بیخبر از حال دوستان ای دوست
3 چو نفخ صور دهد جان به مرده عاشق را نسیم زلف تو بخشد هزار جان ای دوست
4 خیال بود مرا کز تو بر توان گشتن بیازمودم و دیدم نمیتوان ای دوست
1 مرا تویی ز جهان آرزوی جان ای دوست حیات بهر تو خواهم در این جهان ای دوست
2 میان حلقه زلفت چو مرغ جان بنشست ندید خوشتر از آن دام آشیان ای دوست
3 چه جای جان و دل ما که دلبران جهان شدند بر سر زلف تو جان فشان ای دوست
4 اگر کنند به روی تو نسبتی گل را ز شوق باز شود غنچه را دهان ای دوست