1 چون لبت از مصر کی خیزد نبات کز نباتت میچکد آب حیات
2 دوستانت ز آب حیوان بینصیب تشنگان جان داده نزدیک فرات
3 صانع از روی تو شمعی برفروخت دفع ظلمت را میان کاینات
4 پیش نقش رویت ایمان آورند بتپرستان زمین سومنات
1 بدیدم چشم مستت رفتم از دست کوام آذر دلی بو کو نبی مست
2 دلم خود رفت و میدانم که روزی بمهرت هم بشی خوشیانم اژ دست
3 به آب زندگی ای خوش عبارت لوانت لاو چَمَن دیل و گیان بست
4 دمی بر عاشق خود مهربان باش کژی سر مهر ورزی گست بو گست
1 ترکم زمی مغانه سرمست میآمد و عقل رفته از دست
2 مخمور ز باده چشم جادو شوریده ز باد زلف چون شست
3 در باره سوار بود چون دید رخسار مرا ز زین فروجست
4 دستم به لب چو لعل بوسید و اندر قدمم چو خاک شد پست
1 سری دارم ز سودای تو سرمست که با چشم تو آن را نسبتی هست
2 به گوشم میرسد از هر زبانی که دیدم چشم مستش رفتم از دست
3 ز دل بویی ندارد هر که جانش بدان پیوسته ابرویت نپیوست
4 نپندارم که جز پیش دهانت نشانی ز آب حیوان در جهان هست
1 نه باغ بود و نه انگور و می، نه بادهپرست که دوست داد شرابی به عاشقان الست
2 هنوز در سر ما هست ذوق آن مستی حریف مجلس او تا ابد بود سرمست
3 ز دست و پا و سر ما اثر نبود هنوز که جان شراب محبت کشید و رفت از دست
4 اگر چه از شکن زلف خوب رویان شد دلم شکسته ولی عهد روی او نشکست
1 بوی خوشت همره باد صباست آنچه صباراست میسر که راست
2 دوش چو بوی تو به گلزار برد نالۀ مرغان سحرخوان بخاست
3 گل چو نسیم تو شنید از صبا گفت که این بوی بهشت از کجاست
4 ای گل نوخاسته آگه نهای کاین اثر بوی دلارام ماست
1 در پی آن میدوید دل که نگاری کجاست نوبت خوبان گذشت شاهد ما وقت ماست
2 بر سر آب حیات خیمه زده جان ما این تن خاکی دوان بهر سرابی چراست
3 بر در بیگانگان هرزه چرا میرویم دوست چو همخانه شد خوشتر از اینجا کجاست
4 با خبران را ز دل نیست سر آب و گل گو غم دنیی مخور این نه حدیث شماست
1 کرد طلوع آفتاب خیز برون بر چراغ منزل ما ز آفتاب چون دل اهل صفاست
2 فتنهٔ صورت شود گو دل لعبت پرست جان که به معنی رسید غافل از این ماجراست
3 بود دلم بت پرست از کف ایشان بجست دوست چو آمد به دست بت شکنی کار ماست
4 چشم صوربین بود بی خبر از حال دل دیده دل را نظر بر صفت کبریاست
1 حسنت چو اشتیاق دلم بینهایت است وز عاشقان فراغت یارم به غایت است
2 با چشم مست و زلف پریشان نهادِ او همرنگ میشویم چه جای کنایت است
3 عارف ز حال گوید و عالم ز دیگران ما و حدیث عشق تو کانها حکایت است
4 چشم تو راست کرد به دل تیر غمزه را شادم که التفات دلیل عنایت است
1 حسنی که هست روی تو را بینهایت است خوب است گل ولی نمک اینجا به غایت است
2 افسانههای خسرو و شیرین ز حد گذشت ما و حدیث روی تو کانها حکایت است
3 من فارغم ز مصر که در دولت لبت امروز کان قند و شکر این ولایت است
4 افکند سایه زلف تو بر عارض خوشت ظلمت نگر که نور مهش در حمایت است