1 اگر نگار من از رخ نقاب بگشاید به حسن خویش جهان سر به سر بیاراید
2 جمال خود به نقاب از نظر همیپوشد به سمع او برسانید، کاین نمیباید
3 از آفریدن شاهد غرض همین بودهست که از مشاهده صاحب دلی بیآساید
4 به آستین و به دامان شکر کشند آنجا که پسته را به سخن یا به خنده بگشاید
1 بهشت روی تو را پاک دیدهای باید که جز به دیدن روی تو دیده نگشاید
2 به آب چشم دهم غسل نور بینایی نظر به چشمهٔ خورشید اگر بیالاید
3 سپیدهدم به هوای بهار هر روزی به شبنم سحری روی گل بیاراید
4 که تا به روی تو ماند مگر نمیداند که غیر حسن و طراوت ملاحتی باید
1 بیا دمی بنشین تا دلم بیاساید که آن شمایل خوب انجمن بیاراید
2 بخند اگر چه ز خندیدنت همیدانم که آفتاب به روزم ستاره بنماید
3 ز ناز چشم تو هشیار مست میگردد چه حاجت است به ساقی که باده پیماید
4 مثال نقش تو میخواستم ز صورتگر جواب داد که آن در قلم نمیآید
1 دلم ز عهدۀ عشقت برون نمیآید به جای هر سر مویی مرا دلی باید
2 بهای هر سر مویت نهادهام جانی زهی معامله گر دیگری نیفزاید
3 مدد ز بوی تو یابد هوای فصل بهار که چون بهشت چمن را به گل بیاراید
4 شهید تیغ تو جانها به زندگان بخشد گدای کوی تو بر خسروان ببخشاید
1 رویت به از آن آمد انصاف که میباید با روی تو در عالم گر گل نبود شاید
2 با ما نفسی بنشین کان روی نکو دیدن هم چشم کند روشن هم عمر بیفزاید
3 گر هر سر موی از من صاحبنظری باشد نظارهٔ رویت را چشمی دگرم باید
4 در زلف تو آویزم وز بند تو نگریزم زنجیر گر این باشد دیوانه بیاساید
1 چو چشم مست بدان زلف تابدار آید اسیر بند کمندت به اختیار آید
2 دلی که در شکن زلف بیقرار افتاد عجب بود که دگر با سر قرار آید
3 نظر جدا نکند از کمان ابرویت اگر ز چشم تو صد تیر بر شکار آید
4 میان چشم جهانبین خود کنم جایش اگر ز کوی تو گردی بدین دیار آید
1 سالها باید که چون تو ماهی از دوران برآید یا چو بالای تو سروی خوش زسروستان برآید
2 در میان کفر زلفت نور ایمان مینماید پیش زلف کافر تو مؤمن از ایمان برآید
3 چون تماشا را در آیی ای نگارستان به بستان نعرههای عشق بازان از گل خندان برآید
4 چشم مستت گر نماید التفاتی سوی یاران بر تو دشواری نباشد کار ما آسان برآید
1 آن نه نقشیست که در خاطر نقاش آید فرخ آن چشم که بر طلعت زیباش آید
2 گر به چشم خوش او در نگرد مستوری زهد بگذارد و در شیوه اوباش آید
3 حسن بسیار بود لیک زمانها باید تا یکی از همه خوبان به جهان فاش آید
4 چیست برگ گل رعنا که به رویش ماند سرو خود کیست که در معرض بالاش آید
1 مرا چو نام لبت بر سر زبان آید ز ذوق آن سخنم آب در دهان آید
2 در آن نفس که ز رویت حکایتی گویم ز هر نفس که زنم بوی گلستان آید
3 به شرح زلف دراز تو در نمیپیچم که زان هزار گره بر سر زبان آید
4 زهی گران که نگردد خراب آن ساعت که چشم مست تو از خواب سرگران آید
1 دوستان از دوستان یاد آورید عهد یار مهربان یاد آورید
2 گر ز یاری یک زمان آسودهاید وقت دوری آن زمان یاد آورید
3 چون بگوید نکتهای شیرین لبی آن لب شکر فشان یاد آورید
4 تشنگان را در میان بادیه سبزه و آب روان یاد آورید