1 غرض ز دیدن شام و دیار مصر و حجاز اگر حضور عزیزان بود زهی اعزاز
2 به راه دوست گرت عزم اشتیاق بود برو که راحت جان است رنج راه دراز
3 بود حرام سفر بر مسافری که رود به عزم یار و خبر دارد از نشیب و فراز
4 کبوتری که برد پیش دوست نامۀ دوست به بال ذوق میان هوا کند پرواز
1 رفتیم ما و عشق تو اندر میان هنوز ساکن نگشت عربده عاشقان هنوز
2 هر برگ گل که باد صبا از چمن ربود مرغان ز رنگ و بوی تو اندر فغان هنوز
3 چندین هزار سال حدیث تو گفتهاند و افسانههای عشق تو در هر زبان هنوز
4 زلفت نمود یک سر چوگان به گوی چرخ تا رستخیز چرخزنان باشد آن هنوز
1 چه می خورده است چشم نیمخوابش که او مست است وهشیاران خرابش
2 زهی بیداری بختم در آن شب که آید خواب تا بینم به خوابش
3 اگر پرسد که بی ما زنده چونی نخواهد بود جز حیرت جوابش
4 اگر آن زلف چون شبهای هجران نگشتی سایهبان آفتابش
1 زهی شمایل موزون و قد دلبندش که هر که دید رخش گشت آرزومندش
2 گر او در آینه و آب ننگرد زین پس کسی نشان ندهد در زمانه مانندش
3 در آن نفس که لبش در حدیث میآید روان همیشود آب حیات از قندش
4 چو باغبان به قدش بنگرید هر سروی که دید بر لب جویی ز بیخ برکندش
1 نبود خلاص ما را ز دو چشم شوخ شنگش که چو در کرشمه آید گذرد ز جان خدنگش
2 هوس شکار دارد منم از جهان و جانی وگرم هزار باشد نبرم یکی ز چنگش
3 همه را خیال بودی که مگر دهن ندارد سخنش اگر ندادی خبر از دهان تنگش
4 شدم آن چنان ز مستی که به دوش میبرندم نچشیده نیم جرعه ز شراب لعل رنگش
1 این نه دردیست که بی دوست بود درمانش خُنُک آن جان که نصیبی بود از جانانش
2 عقل گوید به نصیحت که مده جان به لبش عشق فریاد برآرد که مکن فرمانش
3 ای منجم نظر از ماه و ثریا بستان چون بخندد مه خوبان بنگر دندانش
4 غنچه بر خنده خود خنده زند وقت سحر گر ببیند نمک آن دو لب خندانش
1 برو با ما صلاح و زهد مفروش که من پندت نخواهم کرد در گوش
2 ملامت آتش دل میکند تیز به آتش کی نشیند دیگ را جوش
3 شما را سلسبیل و حوض کوثر مرا آب حیات از چشمه نوش
4 مرا امروز با سر عشقبازیست که در پای خیالت داشتم دوش
1 اشتیاقی به مرادی نفروشد درویش ور بود تشنه جگر چشمهٔ حیوان در پیش
2 لذت آب ز سیراب نباید پرسید این سخن خوش بود از تشنه جیحون اندیش
3 ذوق آن حال کسی راست که از نوش وصال به فراغت شود و میخورد از هجران نیش
4 مرد را آرزوی نفس حجاب نظر است التفاتی به جهان زان ننماید درویش
1 پرده خویش تویی پرده برانداز ز پیش یار بارت ندهد تا نشوی دشمن خویش
2 آفتابیست که از دیدۀ کس نیست دریغ گر هواهای تو چون ابر نباید در پیش
3 آشنایی نبود جان تو را با جانان تا به خود باشی و داری سر بیگانه و خویش
4 هر که برخاست خیال دو جهان از نظرش پادشاهیست به معنی و به صورت درویش