1 دل به کنج عافیت چون پای در دامان کشید حلقه زلف تواش در حلقه رندان کشید
2 بینوایی ره به سوی گنج سلطان باز یافت تشنهای جان را به سوی چشمهٔ حیوان کشید
3 گرچه زحمت یافت دل باری مراهم راحتیست کاخر آن رنج از برای آن لب و دندان کشید
4 تا خرامان دیدهام بالای چون سرو تو را کافرم گر دیگرم خاطر به سروستان کشید
1 نفس کافر کیش را عشق تو در ایمان کشید دیو را حکم سلیمان باز در فرمان کشید
2 در میان ظلمت آب زندگانی جست خضر نور توفیقش به سوی چشمهٔ حیوان کشید
3 آرزوی آب شیرین بافت در دریا صدف ابر نیسانی به دوش از بهر او باران کشید
4 روح قدسی کشت عیسی را معاین تاکه او رخت خود زین خاکدان بر گنبد گردان کشید
1 ای سراندازان سراندازی کنید خرقه بازی چیست جانبازی کنید
2 کاسههای سر چو از سودای دوست نیست خالی کیسهپردازی کنید
3 تا رسیدن با شبستان وصال با خیال دوست همرازی کنید
4 عشق سلطان است چون خواهد خراج جان ببخشید و سرافرازی کنید
1 چون قامت تو سروی در بوستان نروید چون عارض تو یک گل در گلستان نروید
2 گر باد بوی زلفت گرد چمن برآرد یک برگ گل ز شاخی بی بوی جان نروید
3 تا وصف چشم مستت گویند پیش نرگس از خاک تیره سوسن بی صد زبان نروید
4 گل گر دهان گشاید بی باد رویت او را رخساره لعل نبود گر در دهان نروید
1 اینک نسیمی میدهد کز دوست میآرد خبر برخیز کاستقبال او واجب بود کردن به سر
2 ای راحت جان مرحبا از دوست کی گشتی جدا دارد عزیمت سوی ما یا کرد از این جانب گذر
3 از زلف عنبربار او وز سرو خوش رفتار او وز روی چون گلنار او ریح الصباهات الخبر
4 آن چشم شوخ و شنگ او و ابروی پر نیرنگ او وان طرۀ شبرنگ او چون است ای باد سحر
1 دمی وصال تو از هر چه در جهان خوشتر شبی خیال تو از ملک جاودان خوشتر
2 اگر به هجر گدازی و گر وصال دهی هر آنچه رای تو فرمان دهد همان خوشتر
3 که گفت کز رخ تو ماه آسمان بهتر که گفت کز قد تو سرو بوستان خوشتر
4 مدام بر طرف جویبار دیده من خیال سرو قد یار دل ستان خوشتر
1 دوش از لبت ربودهام ای مهربان شکر پیداست در بیان من امروز آن شکر
2 چون نی به خدمت تو بسی بستهام میان تا همچو نی گرفتهام اندر دهان شکر
3 در عمر خود لبم ز لبت یک شکر گرفت آری به کیل میبفروشد از آن شکر
4 از تاب آفتاب رخت تا نگردد آب شد زیر سایه خط سبزش نهان شکر
1 لبت راست آب حیاتی دگر دهان تو دارد نباتی دگر
2 تو سلطان حسنی و ما بینوا بود حسن را هم زکاتی دگر
3 نظر کرده چشمت یکی ره به من نماید مگر التفاتی دگر
4 بر اصحاب دل از خط آوردهای به صد جان و صد دل براتی دگر
1 آفتابی و ز مهرت همه دلها محرور چشم روشن بود آن را که تو باشی منظور
2 قربتت نیست میسر به نظر خرسندم همه مردم نگرانند به خورشید از دور
3 انتظار نظرم پرده صبرم بدرید تا به کی نرگس مستت بود از ما مستور
4 آنچه میجست سکندر به میان ظلمات گو بیایید و ببینید در این چشمه نور
1 از آن شکل و شمایل چشم بد دور که چشم عاشقان را میدهد نور
2 تو را از آرزوی صورت خویش گهی آب است و گه آیینه منظور
3 شرابی در دو لب داری که چشمت ز بویش روز و شب مست است و مخمور
4 به دور چشم مست دل فریبت نماند زاهد صد ساله مستور