1 عاشق کسی بود که کشد بار یار خویش شهوت پرست مانده بود زیر بار خویش
2 شد زندگانیم همه در کار عشق یار او فارغ از وجودم و مشغول کار خویش
3 چشمم چو جویبار شد از انتظار و نیست آن نوبهار را هوس جویبار خویش
4 از عاشقان مرادش اگر بیمرادی است ما را رضای یار به از اختیار خویش
1 دوش با من لطفکی آغاز کرد آن دلبرک کاب حیوان میچکانید از لب چون شکرک
2 گفت اگر بوس و کناری داری از من آرزو در میان نه تا به جای آرد به جان این چاکرک
3 گفتمش زان عارض چون لالهام یک بوسه بخش گفت ای کژ طبع باری پارهای زان سوترک
1 که می گوید که هست این صورت از گل همه لطفی همه جانی همه دل
2 نه انسان گر ملک روی تو بیند شود حیران بر آن شکل و شمایل
3 سعادت باد رویت را در آن روز که گردد آفتاب و ماه زایل
4 تماشا را به روز حشر رضوان به استقبالت آید یک دو منزل
1 وداع یار و دیارم چو بگذرد به خیال شود منازلم از آب دیده مالامال
2 ز سوز سینه من ساربان به فریاد است ز بیم آن که رسد آتشش به بار و جمال
3 فراق را نفسی چون هزار سال بود ببین که چون گذرد روز و هفته و مه و سال
4 مرا به خدمت یاران مهربان ایام مجال همنفسی داده بود در همه حال
1 ما میرویم داده تو را یادگار دل نازک بود حکایت دل زینهار دل
2 خوش دار هفتهای دل ما را که سالها پرورده است مهر تو را در کنار دل
3 ترسم که در حساب نیارد دل مرا ای مهربان هر سر مویت هزار دل
4 آهسته گر کند گذری بر سرت نسیم گردد ز زلف بر سر پایت نثار دل
1 ای سر زلف خوشت سلسله جنبان دل دل به لبت دادهام جان تو و جان دل
2 بر رخ زیبای خود زلف مشوش ببین تا بنماید تو را حال پریشان دل
3 دل چو گرفتار شد در شکن زلف تو در عقبش کرد جان میل به زندان دل
4 فارغم از دیگران مهر تو ورزم که هست مهر تو آرام جان درد تو درمان دل
1 زهی مقبل که شد پیش تو مقبول بود دایم به سودای تو مشغول
2 گر از رویت نیابد عقل نوری ز بینایی شود جاوید معزول
3 مثال روی تو با دیدۀ ما مثال آفتاب و چشم معلول
4 حیات جاودانی آن کسی یافت که شده از تیر مژگان تو مقتول
1 چو ترک من بگشاید بر ابروان کاکول هزار دل برباید به یک دم آن کاکول
2 عجب مدار تو زان ماهروی مهرجبین که آفتاب رخش راست سایهبان کاکول
3 من آشکارا جان را به باد خواهم داد که دیدهام دل خود را نهان در آن کاکول
4 هزار دل ز سر پای برتوان چیدن اگر به شانه کند شاه دلبران کاکول
1 آرزومندم ولیکن کو قدم در فراقت شد وجودم کالعدم
2 نامه وقتی مینوشتم پیش دوست آتش این نوبت همیسوزد قلم
3 ای دریغا خواب کاو هر شب مرا با خیالت میرسانیدی به هم
4 نیست اکنون هیچ تدبیری جز آنک بر زبان باد پیغامی دهم
1 ماه ز مشرق طلوع کرد چو رویت تمام نی که بود مه که زو مهر کند نور وام
2 ماه فلک را قدی نیست چو سرو سهی سرو سهی را رخی نیست چو ماه تمام
3 هر دو تو داری و بس نیست نظیر تو کس طوطی جان در قفس شد شکرت را غلام
4 چون که پریشان شود زلف خوشت نیم روز شبرو عیار را کار شود با نظام