1 گفتی: بگو که: در چه خیالی و حال چیست؟ ما را خیال تست، ترا در خیال چیست؟
2 جانم بلب رسید، چه پرسی ز حال من؟ چون قوت جواب ندارم، سؤال چیست؟
3 بی ذوق را ز لذت تیغت چه آگهی؟ از حلق تشنه پرس که: آب زلال چیست؟
4 گفتم: همیشه فکر وصال تو می کنم در خنده شد که: این همه فکر محال چیست؟
1 شیشهٔ می دور از آن لبهای میگون میگریست تا دل خود را دمی خالی کند، خون میگریست
2 دوش بر سوز دل من گریهها میکرد شمع چشم من آن گریه را میدید و افزون میگریست
3 آن نه شبنم بود در ایام لیلی، هر صباح آسمان شب تا سحر بر حال مجنون میگریست
4 سیل در هامون، صدا در کوه، میدانی چه بود؟ از غم من کوه مینالید و هامون میگریست
1 این تازه گل، که می رسد، از بوستان کیست؟ نخل کدام گلشن و سرو روان کیست؟
2 باز این نهال تازه، که سر می کشد بناز سرو کشیده قامت نازک میان کیست؟
3 ای دل، ز تیر ابروی پر فتنه اش منال تو تیر را ببین و مگو کز کمان کیست؟
4 دشنامها، که از تو رساندند قاصدان دانستم از ادای سخن کز زبان کیست
1 من با تو یکدلم، سخن و قول من یکیست اینست قول من که شنیدی، سخن یکیست
2 بگداختم، چنانکه اگر سر برم بجیب کس پی نمی برد که: درین پیرهن یکیست
3 خواهم بصد هزار زبان وصف او کنم لیکن مقصرم، که زبان در دهن یکیست
4 ماه مرا بزهره جبینان چه نسبتست؟ ایشان چو انجمند و مه انجمن یکیست
1 بی تو هر روز مرا ماهی و هر شب سالیست شب چنین، روز چنان، آه! چه مشکل حالیست!
2 هرگزت نیست بر احوال غریبان رحمی ما غریبیم و تو بی رحم، غریب احوالیست!
3 گر فتد مردم چشمم برخت، روی مپوش تو همان گیر که: بر روی تو این هم خالیست
4 بر لب چشمه نوشین تو آن سبزه خط شکرستان ترا طوطی فارغ بالیست
1 در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
2 خاک آدم که سرشتند غرض عشق تو بود هر که خاک ره عشق تو نشد آدم نیست
3 از جنون من و حسن تو سخن بسیارست قصه ما و تو از لیلی و مجنون کم نیست
4 گر طبیبان ز پی داغ تو مرهم سازند کی گذاریم؟ که آن داغ کم از مرهم نیست
1 کدام جلوه، که در سر و سرفراز تو نیست؟ کدام فتنه، که در جلوه های ناز تو نیست؟
2 مکن بخاک درش، ای رقیب، عرض نیاز که نازنین مرا حاجت نیاز تو نیست
3 دلا، بشام فراق از بلای حشر مپرس که روز کوته او چون شب دراز تو نیست
4 ز سجده پیش رخش منع ما مکن، زاهد نیاز اهل محبت کم از نماز تو نیست
1 دگرم بسته آن زلف سیه نتوان داشت آن چنانم که بزنجیر نگه نتوان داشت
2 تاب خیل و سپه زلف و رخی نیست مرا روز و شب معرکه با خیل و سپه نتوان داشت
3 تا کی آن چاه ذقن را نگرم با لب خشک؟ این همه تشنه مرا بر لب چه نتوان داشت
4 دیده بر بستم و نومید نشستم، چه کنم؟ بیش ازین دیده بامید بره نتوان داشت
1 در مجلس اگر او نظری با دگری داشت دانند حریفان که در آن هم نظری داشت
2 هر لاله، که با داغ دل از خاک برآمد دیدم که: ز سودای تو پر خون جگری داشت
3 امروز سر زلف تو آشفته چرا بود؟ گویا ز پریشانی دلها خبری داشت
4 فریاد! که رفت از سرم آن سرو، که عمری من خاک رهش بودم و بر من گذری داشت
1 دل چه باشد کز برای یار ازان نتوان گذشت یار اگر اینست، بالله می توان از جان گذشت
2 از خیال آن قد رعنا گذشتن مشکلست راست میگویم، بلی، از راستی نتوان گذشت
3 جز بروز وصل عمر و زندگی حیفست حیف حیف از آن عمری که بر من در شب هجران گذشت
4 یار بگذشت، از همه خندان و از من خشمناک عمر بر من مشکل و بر دیگران آسان گذشت