1 این چه چشسمت؟ که بی خوابم ازو وین چه زلفست؟ که بی تابم ازو
2 این چه ابروست که با پشت دو تا ساکن گوشه محرابم ازو؟
3 این چه مژگان درازست، که من کشته خنجر قصابم ازو؟
4 این چه لعلست، که تا دید دلم هر دم آغشته بخونابم ازو؟
1 یار وداع می کند، تاب وداع یار کو؟ وعده وصل می دهد، طاقت انتظار کو؟
2 نسبت روی خوب او با مه و مهر چون کنم؟ عارض مهر و ماه را طره مشکبار کو؟
3 یار نو و بهار نو باعث مجلسست و می ساغر لاله گون کجا؟ ساقی گل عذار کو؟
4 وه! که بر آستان تو گشت رقیب معتبر پیش سگ درت مرا این قدر اعتبار کو؟
1 بر سر راه تو بودم، که رسیدی ناگاه جلوه ای کردی و آن جلوه مرا برد ز راه
2 گر بسر حلقه تسبیح ملک باز رسی قدسیان نعره برآرند که: سبحان الله!
3 گر بمنزلگه وصلت نرسم معذورم ره درازست و مرا عمر بغایت کوتاه
4 گریه ای کردم و از گریه دلم تسکین یافت آه! اگر گریه نمی بود، چه می کردم؟ آه!
1 هر کس که نیست کشته عشقت هلاک به هر کس که نیست خاک رهت، زیر خاک به
2 گر جان پاک در ره تو خاک شد چه باک؟ بالله! که خاک راه تو از جان پاک به
3 با سوز او بساز، که عشقست کارساز وز درد او منال، که دل دردناک به
4 بر چاکهای سینه منه مرهم، ای طبیب ما عاشقیم و سینه ما چاک چاک به
1 چشم او می خورده و خود را خراب انداخته تا نبیند سوی من، خود را بخواب انداخته
2 چیست دانی پردهای غنچه بر رخسار گل؟ جلوه حسن تو او را در حجاب انداخته
3 چون نگردد عمر من کوته؟ که آن زلف دراز رشته جان مرا در پیچ و تاب انداخته
4 یارب، آن زلفست بر روی تو؟ یا خود باغبان سنبل تر چیده و بر آفتاب انداخته
1 بلبل بباغ و جغد بویرانه ساخته هر کس بقدر همت خود خانه ساخته
2 بازم فسون چشم تو افسانه ساخته عقل از سرم ربوده و دیوانه ساخته
3 یارب، چرا شدست رقیب آشنای تو؟ وز من ترا ز بهر چه بیگانه ساخته؟
4 از ما شنو حکایت ما، پیش ازان که خلق گویند با تو: یک بیک افسانه ساخته
1 ماییم جا بگوشه می خانه ساخته خود را حریف ساغر و پیمانه ساخته
2 آن کس که تاب داده بهم طره ترا زنجیر بهر عاشق دیوانه ساخته
3 دل نیست این که در تن افسرده منست دیوانه ایست جای بویرانه ساخته
4 دل خانه خداست، چه سازم که کافری آن خانه را گرفته و بت خانه ساخته؟
1 آن سایه نیست، دایم دنبال او فتاده چون من سیاه بختی سر در پیش نهاده
2 هر دم ز جور خوبان در حیرتم که: ایزد آنرا که داده حسنی، مهری چرا نداده؟
3 با جمع عشقبازان تنها مرا چه نسبت؟ آن جمله کمتر از من، من از همه زیاده
4 تا نام من برآید در حلقه سگانت طوق سگ تو بادا، در گردنم قلاده
1 جان من، گاهی سخن کن ز آن لب و کامی بده ور سخن با عاشقان حیفست، دشنامی بده
2 چون دل از دست تو بی آرام شد، بهر خدا بر دلم دستی نه و یک لحظه آرامی بده
3 میکنم پیش تو عرض حال بی سامان دل گر توانی قصه او را سرانجامی بده
4 ساقیا، از آتش دل شعله در جانم فتاد تا زنم آبی بر آتش، لطف کن، جامی بده
1 کیست آن سرو روان؟ کز ناز دامن بر زده جامه گلگون کرده و آتش بعالم در زده
2 کرده هر شب ز آتش حسرت دل ما را کباب با حریفان دگر تا صبح دم ساغر زده
3 وصف قد نازکش، گر راست میپرسی ز من سرو آزادیست کز باغ لطافت سر زده
4 خواب چون آید؟ که شبها بر دل ما تا سحر هر زمان زنجیر زلفش حلقه ای دیگر زده