چه حاجتست که گه خشم و گه از هلالی جغتایی غزل 407
1. چه حاجتست که گه خشم و گه عتاب کنی؟
کرشمه ای بنما، تا جهان خراب کنی
...
1. چه حاجتست که گه خشم و گه عتاب کنی؟
کرشمه ای بنما، تا جهان خراب کنی
...
1. ز روی ناز و حیا منعم از نیاز کنی
نیازمند توام، گر هزار ناز کنی
...
1. چه شد که جانب اهل وفا گذر نکنی؟
چه شد که ناگه اگر بگذری نظر نکنی؟
...
1. ناگاه اگر ز ما سخنی گوش میکنی
یک لحظه ناگذشته، فراموش میکنی
...
1. ای که در عاشقکشی هر لحظه صد خون میکنی
آه! اگر عاشق نماند بعد ازین چون میکنی؟
...
1. تیر و کمان گرفتهای، سوی شکار میروی
صید تواند عالمی، بهر چه کار میروی؟
...
1. سوی شکار، ای بت رعنا، چه میروی؟
شهری خراب تست، به صحرا چه میروی؟
...
1. آن کف پا بر زمین حیفست، ای سرو سهی
چشم آن دارم که: دیگر پای بر چشمم نهی
...
1. خدا را، سوی مشتاقان نگاهی
پیاپی گر نباشد، گاه گاهی
...
1. ای صد هزار چون من خاک در سرایی
کز وی برون خرامد مثل تو دلربایی
...
1. به رهت ز رشک میرم، چو به غیر همره آیی
نه تهور تغافل، نه مجال آشنایی
...
1. چند رسوا شوم از عشق من شیدایی؟
عشق خوبست، ولیکن نه بدین رسوایی
...