1 ندارم قوت اظهار درد خویشتن با او مرا این درد کشت، آیا که گوید درد من با او؟
2 هوس دارم که: آید بر سر بالین من، تا من وصیت را بهانه سازم و گویم سخن با او
3 مه من یوسف مصرست و خلقی عاشق رویش چو یعقوب و زلیخا هر طرف صد مرد و زن با او
4 تنم چون رشته ای شد زان قبا گلگون و خوش حالم که باری می توان گنجید در یک پیرهن با او
1 چنان بلند نشد سرو ناز پرور او که سرو ناز تواند شدن برابر او
2 ز نوبهار رخش آفت خزان دورست هنوز تازه دمیدست سبزه تر او
3 بنازم آن مژه شوخ را، که در دم قتل چنان نکرد که حاجت شود بخنجر او
4 رقیب کیست که او را سگ درش خوانم؟ اگر براند از آن کوی، من سگ در او
1 آنکه رفت امروز و صد دل می رود دنبال او کاش! فردا جان برون آید باستقبال او
2 بس که همچون سایه خواهم خویش را پامال او هر کجا او می رود من می روم دنبال او
3 وه! چه خوش جا کرده است آن خال مشکین بر رخش کاش! بودی مردم چشمم بجای خال او
4 هر شبی بر آستان بزم آن مه سر نهم تا چو مست از در برون آید شوم پامال او
1 خاکم بره پیک حریم حرم او باشد که بجایی برسم در قدم او
2 بر داغ دلم مرهم راحت مگذارید تا کم نشود راحت درد و الم او
3 زین گونه که بر من ستم دوست خوش آید خوش نیست که بر غیر من آید ستم او
4 می سوزم و این آه جگر سوز دلیلست کز جان و دلم دود برآورد غم او
1 چند گیرد جام می کام از لب میگون او؟ ساقیا، بگذار، تا بر خاک ریزم خون او
2 قصه لیلی و مجنون پای تا سر خوانده ام هم تو از لیلی فزونی، هم من از مجنون او
3 مهر آن مه را بجان خواهم، که بس لایق فتاد عشق روز افزون من با حسن روز افزون او
4 داغها دارم بدل چون لاله و نتوان نهفت کان همه داغ درون پیداست از بیرون او
1 خواهم فگندن خویش را پیش قد رعنای او تا بر سر من پا نهد، یا سر نهم بر پای او
2 سرو قدش نوخاسته، ماه رخش ناکاسته خوش صورتی آراسته، حسن جهانآرای او
3 گر در رهش افتد کسی، کمتر نماید از خسی از احتیاج ما بسی، بیشست استغنای او
4 تا دل به جان ناید مرا، از دیده گو: در دل درآ مردم نشینست آن سرا، آنجا نخواهم جای او
1 روزم از بیم رقیبان نیست ره در کوی او شب روم، لیکن چه حاصل چون ببینم روی او؟
2 او بقتلم شاد و من غمگین، که گاه کشتتم ناگه آزادی نبیند ساعد و بازوی او
3 دارد آن ابرو کمان پیوسته بر ابرو گره از گره گویی بهم پیوسته شد ابروی او
4 من که در پهلوی او خود را نمیخواهم زرشک دیگری را چون توانم دید در پهلوی او؟
1 چند سوزی داغها بر دست؟ آه از دست تو گاه از داغ تو مینالیم و گاه از دست تو
2 تا ترا بر دست ظاهر شد سیاهی های داغ روزگار دردمندان شد سیاه از دست تو
3 تو نهاده داغها بر دست چون گلدسته ای من بخود پیچیده چون شاخ گیاه از دست تو
4 مردم از داغ و دگر چون خار و خاشاکم مسوز تا نسوزد خرمن من همچو کاه از دست تو
1 چند پنهان کنم افسانه هجران از تو؟ حال من بر همه پیداست، چه پنهان از تو؟
2 شمع جمعی و همه سوخته وصل تواند گنج حسنی و جهانی همه ویران از تو
3 باری، ای کافر بی رحم، چه در دل داری؟ که نیاسود دل هیچ مسلمان از تو
4 جیب گل پیرهنان چاک شد از دست غمت ورنه بودی همه را سر بگریبان از تو
1 من بیدل بعمر خود ندیدم یک نگاه از تو نمیدانم چه عمرست این؟ دریغ و درد و آه از تو!
2 همان روزی که گشتی پادشاه حسن، دانستم که داد خود نخواهد یافت هرگز دادخواه از تو
3 مکش هر بی گنه را، زان بترس آخر که در محشر طلب دارند فردا خون چندین بی گناه از تو
4 تو شاه ملک حسنی، من گدای درگه عشقم مقام بندگی از من، سریر عز و جاه از تو