1 خیز، تا امروز با هم ساغر صهبا کشیم خویش را دامن کشان تا دامن صحرا کشیم
2 باغ و بستان دلکشست و کوه و صحرا هم خوشست هر کجا، گویی، بساط عیش را آنجا کشیم
3 کس چرا از دست دنیا ساغر محنت کشد؟ ساغری گیریم و دست از محنت دنیا کشیم
4 ساقیا، میخانه دریاییست پر ز آب حیات جهد کن، تا کشتی خود را در آن دریا کشیم
1 کام از آن لب مشکل و ما را غم کامست و بس کار ناکامان همین اندیشه خامست و بس
2 با همه کس زان لب جان بخش می گویی سخن آنچه از لعلت نصیب ماست دشنامست و بس
3 هر سهی سروی لباس ناز را شایسته نیست این قبا بر قد آن سرو گل اندامست و بس
4 مست عشقم، روز و شب، ناخورده می، نادیده کام خلق پندارند مستی از می و جامست و بس
1 بصد امید هر دم گرد آن دیوار و در گردم بسی امیدوارم، آه! اگر نومید برگردم
2 چه حسنست این؟ که از یک دیدنت دیوانه گردیدم بیا، تا بار دیگر بینم و دیوانه تر گردم
3 چون آن مه فتنه شد در شهر، من هم عاقبت روزی شوم آواره و هر دم بصحرای دگر گردم
4 خدا را، این چنین زود از سر بالین من مگذر دمی بنشین، که برخیزم، ترا بر گرد سر گردم
1 اگر خوانی درونم، بنده این خاندان باشم وگر رانی برونم، چون سگان بر آستان باشم
2 ندانم بنده روی تو باشم یا سگ کویت؟ بهر نوعی که می خواهی، بگو، تا آن چنان باشم
3 چه سگ باشم؟ که آیم استخوانی خواهم از کویت ولی خواهم که از بهر سگانت استخوان باشم
4 چو از شوق تو یک شب خواب در چشمم نمی آید اجازت ده که : شبها گرد کویت پاسبان باشم
1 وای! که جانم نشد از غم هجران خلاص کاش اجل در رسد تا شوم از جان خلاص!
2 جمله اسیر تواند، وه! چه عجب کافری! کز غم عشق تو نیست هیچ مسلمان خلاص
3 بسته زلف توایم، رستن ما مشکلست هر که گرفتار تست کی شود آسان خلاص؟
4 عاشق محروم تو بار سفر بست و رفت شکر، که یک بارگی گشت ز حرمان خلاص
1 ای سگ آن سر کو، ما و تو یاران همیم خاک پاییم، بهر جا که روی در قدمیم
2 یار ما نیست ستمگار و جفا پیشه، ولی ما ز بخت بد خود قابل جور و ستمیم
3 هیچ کس نیست، که او را بجهان نیست غمی ما که بی قید جهانیم، گرفتار غمیم
4 بیش و کم هر چه بما میرسد از غیب نکوست تو مپندار که: ما در طلب بیش و کمیم
1 هر خوبیای، که از همه خوبان شنیدهایم امروز در شمایل خوب تو دیدهایم
2 مشکل حکایتیست، که از ماجرای عشق حرفی نگفتهایم و سخنها شنیدهایم
3 ما را به راه عشق تو آرام و خواب نیست از بیخودیست گر نفسی آرمیدهایم
4 هرکس گرفت کام دل از میوه نشاط ما خود ز باغ عشق گلی هم نچیدهایم
1 من سگ یارم و آن نیست که بیگانه شوم لیک می ترسم از آن روز که دیوانه شوم
2 ای فلک، شمع شب افروز مرا سوی من آر تا بگرد سر او گردم و پروانه شوم
3 من همان روز که افسون تو دیدم گفتم که: ببیداری شبهای غم افسانه شوم
4 از در خانقه و مدرسه کارم نگشود بعد ازین خاک نشین در می خانه شوم
1 مگو افسانه مجنون، چو من در انجمن باشم ازو، باری، چرا گوید کسی؟ جایی که من باشم
2 کسی افسانه درد مرا جز من نمی داند از آن دایم من دیوانه با خود در سخن باشم
3 رو، ای زاهد، که من کاری ندارم غیر می خوردن مرا بگذار، تا مشغول کار خویشتن باشم
4 جدا، زان سرو قد، گر جانب بستان روم روزی بیاد قد او در سایه سرو چمن باشم
1 ای ماه من و شاه سپاه همه خوبان خوبان همه شاهند و تو شاه همه خوبان
2 آنجا که تو بر مسند عزت بنشینی بر باد رود حشمت و جاه همه خوبان
3 از حسرت آن چشم، که بی سرمه سیاهست خون می رود از چشم سیاه همه خوبان
4 سویم نظری کن، که بسی خوب تر افتد زان چشم نگاهی ز نگاه همه خوبان