1 روزم از بیم رقیبان نیست ره در کوی او شب روم، لیکن چه حاصل چون ببینم روی او؟
2 او بقتلم شاد و من غمگین، که گاه کشتتم ناگه آزادی نبیند ساعد و بازوی او
3 دارد آن ابرو کمان پیوسته بر ابرو گره از گره گویی بهم پیوسته شد ابروی او
4 من که در پهلوی او خود را نمیخواهم زرشک دیگری را چون توانم دید در پهلوی او؟
1 مردم و خود را ز غمهای جهان کردم خلاص عالمی را هم ز فریاد و فغان کردم خلاص
2 در غم عشق جوانی می شنیدم پند پیر خویشتن را از غم پیر و جوان کردم خلاص
3 خوش زمانی دست داد از عالم مستی مرا کز دو عالم خویش را در یک زمان کردم خلاص
4 بر سر بازار رمزی گفتم از سودای عشق مردمان را از غم سود و زیان کردم خلاص
1 جان من، جان و دل خویش نثار تو کنم بود و نابود همه در سر کار تو کنم
2 تا دگر دور نیفتد ز رخت مردم چشم خواهمش بر کنم و خال عذار تو کنم
3 همچو سگ با تو سراسیمه ام، ای طرفه غزال می روم در هوس آنکه: شکار تو کنم
4 ای گل تازه، که دیر آمده ای پیش نظر، زود مگذر، که تماشای بهار تو کنم
1 آهم شنید و رنجه شد آن ماه چون کنم؟ دیگر نماند جای نفس، آه چون کنم؟
2 طفلست و شوخ و بی خبر از درد عاشقی او را ز حال خویشتن آگاه چون کنم؟
3 خواهم گهی بخاطر او بگذرم ولی سنگین دلست، در دل او راه چون کنم؟
4 در پای او بمردم و قدرم نشد بلند یارب، ز دست همت کوتاه چون کنم؟
1 ای دل، بکوی او مرو، از بیخودی غوغا مکن خود را و ما را بیش ازین در عاشقی رسوا مکن
2 ای اشک سرخ و گرم رو، بر چهره ام ظاهر مشو آبی که پنهان خورده ام در روی من پیدا مکن
3 تا چند ناز و سرکشی؟ آخر بجان آمد دلم بر عاشق مسکین خود زین بیش استغنا مکن
4 من حاضر و تو باکسان هر دم نمایی عشوه ای اینها مکن، ور می کنی، در پیش چشم ما مکن
1 کار من فریاد و افغانست، دور از یار خویش مردمان در کار من حیران و من در کار خویش
2 ای طبیب دردمندان، این تغافل تا به کی؟ گاه گاهی میتوان پرسیدن از بیمار خویش
3 گرد کویت بیش از این عشاق مسکین را مسوز دود دلها را نگه کن بر در و دیوار خویش
4 چند بهر قتل من آزرده سازی خویش را؟ رحم فرما، بگذر از قتل من و آزار خویش
1 پس از عمری، که خود را بر سر کوی تو اندازم ز بیم غیر، نتوانم نظر سوی تو اندازم
2 پس از چندی که ناگه دولت وصل اتفاق افتد چه باشد گر توانم دیده بر روی تو اندازم؟
3 نبینم ماه نو را در خم طاق فلک هرگز اگر روزی نظر بر طاق ابروی تو اندازم
4 تو می آیی و من از شوق می خواهم که: هر ساعت سر خود را بپای سرو دلجوی تو اندازم
1 چنان بلند نشد سرو ناز پرور او که سرو ناز تواند شدن برابر او
2 ز نوبهار رخش آفت خزان دورست هنوز تازه دمیدست سبزه تر او
3 بنازم آن مژه شوخ را، که در دم قتل چنان نکرد که حاجت شود بخنجر او
4 رقیب کیست که او را سگ درش خوانم؟ اگر براند از آن کوی، من سگ در او
1 چو بخت نیست که شایسته وصال تو باشم بصبر کوشم و خرسند با خیال تو باشم
2 بعشوه زلف گشودی، بچهره خال فزودی اسیر زلف تو گردم، غلام خال تو باشم
3 کمال فضل بتحصیل عاشقیست، خوش آن دم که در مطالعه صفحه جمال تو باشم
4 چو پایمال تو گشتم، سرم بلند شد، آری چه سربلندی ازین به که پایمال تو باشم؟
1 چون قامت آن سرو سهی کرد هلاکم سروی بنشانید، روان، بر سر خاکم
2 رفتی و دلم چاک شد از دست تو دلبر باز آ و قدم رنجه نما در دل چاکم
3 گفتی که: هلاکت کنم از ناز و کرشمه بنشین، که من از دست تو امروز هلاکم
4 شادیم بخاک قدمت، همچو هلالی نه بر سر گورم قدم، از ناز، که خاکم