1 یارب، غم بیرحمی جانان به که گویم؟ جانم غم او سوخت، غم جان به که گویم؟
2 نی یار و نه غمخوار و نه کس محرم اسرار رنجوری و مهجوری و حرمان به که گویم؟
3 آشفته شد از قصه من خاطر جمعی دیگر چه کنم؟ حال پریشان به که گویم؟
4 گویند طبیبان که: بگو درد خود، اما دردی که گذشتست ز درمان به که گویم؟
1 ساخت گدای درگهت مرحمت الهیم بلکه گدایی تو شد موجب پادشاهیم
2 بنده غلام آن درم، وه! چه کنم؟ که میکند ترک سفید روی من ننگ ز رو سیاهیم
3 ساید اگر بفرق من گوشه نعل مرکبت راست بماه نو رسد رفعت کج کلاهیم
4 گر تو بجرم عاشقی قصد هلاک من کنی موجب صد گنه شود دعوی بی گناهیم
1 ای ماه من و شاه سپاه همه خوبان خوبان همه شاهند و تو شاه همه خوبان
2 آنجا که تو بر مسند عزت بنشینی بر باد رود حشمت و جاه همه خوبان
3 از حسرت آن چشم، که بی سرمه سیاهست خون می رود از چشم سیاه همه خوبان
4 سویم نظری کن، که بسی خوب تر افتد زان چشم نگاهی ز نگاه همه خوبان
1 من گرفتار و تو در بند رضای دگران من ز درد تو هلاک و تو دوای دگران
2 گنج حسن دگران را چه کنم بی رخ تو؟ من برای تو خرابم، تو برای دگران
3 خلوت وصل تو جای دگرانست، دریغ! کاش بودم من دل خسته بجای دگران
4 پیش ازین بود هوای دگران در سر من خاک کویت ز سرم برد هوای دگران
1 ای پریچهره من، چند نشینی بکسان؟ دامن چون تو گلی حیف که گیرند خسان!
2 ماه من، چند باغیار کنی هم نفسی؟ تیره شد آینه لطف تو زین هم نفسان
3 پیش هر سفله بشیرین سخنی لب مگشا شکرستان تو حیفست بکام مگسان
4 تکیه بر عشق جوانان هوسناک مکن که بغیر از هوسی نیست درین بوالهوسان
1 صبح امید همانست و رخ یار همان تار آن طره شبرنگ و شب تار همان
2 نیست چون هیچ تفاوت ز رقیبان با من پیش تو یار همان باشد و اغیار همان
3 طی شد افسانه هر عاشق و معشوق، که بود قصه ما و تو در کوچه و بازار همان
4 همره غیر چو باشی دلم آزرده مکن جان من، بس بود آزار دل زار همان
1 در قبای ارغوانی قد آن سرو روان هست چون نازک نهالی از درخت ارغوان
2 عاشقم، جایی، ولیکن او کجا و من کجا؟ من کهن پیر گدا، او پادشاه نوجوان
3 روی نیکو دیدم و از طعن بد گو سوختم کس مبیناد آنچه من دیدم ز روی نیکوان!
4 بس که خیل عاشقان رفتند از شهر وجود راه صحرای عدم شد کاروان در کاروان
1 مشکل غمیست عشق، که گفتن نمیتوان وین مشکل دگر که: نهفتن نمیتوان
2 غمهای عاشقان هم گفتند پیش یار ما را عجب غمیست که گفتن نمیتوان
3 دندان به قصد لعل لبش تیز چون کنم؟ کان لعل گوهریست، که سفتن نمیتوان
4 خون بسته غنچهوار دل تنگم از فراق دلتنگم، آن چنان، که شکفتن نمیتوان
1 منم، چون غنچه، در خوناب زان گل برگ تر پنهان دلم صد پاره و هر پاره در خون جگر پنهان
2 تماشای رخش، در دیده خوابی بود، پنداری که من تا چشم وا کردم شد از پیش نظر پنهان
3 طبیبا، داغهای سینه را صد بار مرهم نه که دارم در ته هر داغ صد داغ دگر پنهان
4 خط سبزی که خواهد رست از آن لب چیست میدانی؟ برای کشتن من زهر دارد در شکر پنهان
1 جان بحسرت نتوان بی رخ جانان دادن خواهمش دیدن و حیران شدن و جان دادن
2 دو جهان در عوض یک سر موی تو کمست دل و جان خود چه متاعیست که نتوان دادن؟
3 جرعه ای بخش از آن لب، که ثوابیست عظیم تشنه را آب ز سر چشمه حیوان دادن
4 خال اگر نیست رخ خوب ترا ز آن سببست که بموری نتوان ملک سلیمان دادن