1 یار بی رحم و من از درد بجانم، چه کنم؟ من چنین، یار چنان، آه! ندانم چه کنم؟
2 میروم، گریه کنان، نعره زنان، سینه کنان مست و دیوانه و رسوای جهانم، چه کنم؟
3 بی تو امروز بصد حسرت و غم زیسته ام آه اگر روز دگر زنده بمانم چه کنم؟
4 بی تحمل نتوان چاره عشق تو، ولی من بیچاره تحمل نتوانم چه کنم؟
1 عاشقان را نه گل و باغ و بهارست غرض همه سهلست، همین صحبت یارست غرض
2 غرض آنست که: فارغ شوم از کار جهان ور نه از گوشه میخانه چه کارست غرض؟
3 جان من، بی جهت این تندی و بدخویی چیست؟ گر نه آزار دل عاشق زارست غرض
4 آفت دیده مردم ز غبارست ولی دیده را از سر کوی تو غبارست غرض
1 از رشک سوختم، برقیبان سخن مکن گر می کنی، برای خدا، پیش من مکن
2 در آرزوی یک سخنم جان بلب رسید جانا، ترا که گفت که: با ما سخن مکن؟
3 هر جا که شمع جمع شدی سوختم ز رشک بهر خدا، که روی بهر انجمن مکن
4 عاشق منم، حکایت فرهاد تا بکی؟ جان کندنم ببین، سخن کوهکن مکن
1 زبان او، که ندیدم ز تنگی دهنش امید هست که بینم بکام خویشتنش
2 چه نازکیست، تعالی الله! آن سهی قد را؟ که از گل و سمن آزرده می شود بدنش
3 هزار تازه گل از بوستان دمید ولی یکی ز روی لطافت نمی رسد بتنش
4 سزد که جامه جان را قبا کند از شوق هزار یوسف مصری ببوی پیرهنش
1 نیست حد آن که گویم: بنده روی توام دیگری گر بنده باشد، من سگ کوی توام
2 چشم شوخت ناوک اندازست و ابرویت کمان کشته چشم تو و قربان ابروی توام
3 بر امید آنکه یک دشنام روزی بشنوم سالها شد، جان من، کز جان دعاگوی توام
4 گر چه، ای بد خوی من، خوی تو عاشق کشتنست ترک خوی خود مکن، من کشته خوی توام
1 چه حالست این؟ که: هر گه در جمالت یک نظر بینم شوم بی هوش و نتوانم که یک بار دگر بینم
2 ز هجرت تیره تر شد روزم از شب، لیک می خواهم که هر روزی ترا از روز دیگر خوب تر بینم
3 تو مست باده نازی و حال من نمی دانی نمی دانم ترا تا چند از خود بی خبر بینم؟
4 بسویت آیم و رویت نبینم، وه! چه حالست این؟ که آنجا بهر دیدار آیم و دیوار و در بینم؟
1 گفتیم: چون زنده مانی در غم هجران من؟ خواستم مرگ خود، اما بر نیامد جان من
2 درد من عشقست و درمانش بغیر از صبر نیست چون کنم؟ کز درد مشکل تر بود درمان من
3 من خود از جان بنده ام فرمان عشقت را، ولی تا چه فرماید مرا این بخت نافرمان من؟
4 شمه ای ناگفته از سوز دلم، شهری بسوخت آه! اگر ظاهر شود این آتش پنهان من!
1 چنان از پا فگند امروزم آن رفتار و قامت هم که فردا برنخیزم، بلکه فردای قیامت هم
2 رقیبان را از آن لب آب خضرست و دم عیسی مرا پیوسته آه حسرت و اشک ندامت هم
3 اگر من مردم از سنگ ملامت بر سر کویش سگان کوی او را زنده می خواهم، سلامت هم
4 جدا ز آن مه بمردن آرزو می بودم، ای هجران ربودی نقد جان از من، کرم کردی، کرامت هم
1 لیلی و مجنون اگر میبود در دوران تو این یکی حیران من میگشت و آن حیران تو
2 دامن خود را بکش امروز از دست رقیب ورنه چون فردا شود دست من و دامان تو
3 زخم پیکان ترا مرهم چرا باید نهاد؟ گر کسی مرهم نهد، باری، هم از پیکان تو
4 کی ز میدان تو برخیزم؟ که بعد از کشتنم گرد من هم برنخواهد خاست از میدان تو
1 خواهم فگندن خویش را پیش قد رعنای او تا بر سر من پا نهد، یا سر نهم بر پای او
2 سرو قدش نوخاسته، ماه رخش ناکاسته خوش صورتی آراسته، حسن جهانآرای او
3 گر در رهش افتد کسی، کمتر نماید از خسی از احتیاج ما بسی، بیشست استغنای او
4 تا دل به جان ناید مرا، از دیده گو: در دل درآ مردم نشینست آن سرا، آنجا نخواهم جای او