1 ای تو آرام دل و جان، از تو دوری چون کنم؟ گرفتد دوری، معاذالله! صبوری چون کنم؟
2 از تو دوری بی ضرورت نیست ممکن، آه! اگر قصه ای پیش آید و افتد ضروری چون کنم؟
3 محنت هجران کشم، یا تلخی هجران چشم؟ یک تن بیمار و چندین بی حضوری چون کنم؟
4 دور ازو جانم بلب، روزم بشب نزدیک شد الله الله! چون کنم از دست دوری؟ چون کنم؟
1 گر جفایی رفت، از جانان جدایی چون کنم؟ من سگ آن آستانم، بی وفایی چون کنم؟
2 بعد عمری آشنا گشتی بصد خون جگر باز اگر بیگانه گردی، آشنایی چون کنم؟
3 رفتی و در محنت جان کندنم انداختی گر بیایی زنده مانم، ور نیایی چون کنم؟
4 زاهدا، از نقل و می بیهوده منعم میکنی من که رندی کرده باشم، پارسایی چون کنم؟
1 جان من، جان و دل خویش نثار تو کنم بود و نابود همه در سر کار تو کنم
2 تا دگر دور نیفتد ز رخت مردم چشم خواهمش بر کنم و خال عذار تو کنم
3 همچو سگ با تو سراسیمه ام، ای طرفه غزال می روم در هوس آنکه: شکار تو کنم
4 ای گل تازه، که دیر آمده ای پیش نظر، زود مگذر، که تماشای بهار تو کنم
1 بهار میرسد، اما بهار را چه کنم؟ چو نیست گلرخ من، لاله زار را چه کنم؟
2 باختیار توانم که: راز نگشایم فغان و ناله بی اختیار را چه کنم؟
3 اگر چه روی تو خورشیدوار جلوه نماست سیاه رویی شبهای تار را چه کنم؟
4 قرار عاشق بیدل بصبر باشد و بس چو صبر نیست دل بی قرار را چه کنم؟
1 دلم بآرزوی جان نمیرسد، چه کنم؟ بجان رسید و بجانان نمیرسد، چه کنم؟
2 من ضعیف برآنم که: پیرهن بدرم چو دست من بگریبان نمیرسد، چه کنم؟
3 وصال یار محال و من از فراق ملول چو این نمیرود آن نمیرسد، چه کنم؟
4 اگر چه شاه بتان شد ز روی حسن، ولی بداد هیچ مسلمان نمیرسد، چه کنم؟
1 دوستان، عاشقم و عاشق زارم، چه کنم؟ چاره صبرست، ولی صبر ندارم، چه کنم؟
2 ریخت خون جگر از گوشه چشمم بکنار و آن جگر گوشه نیامد بکنارم، چه کنم؟
3 ای طبیب، این همه زحمت مکش و رنج مبر زار میمیرم، اگر جان نسپارم چه کنم؟
4 چند گویی که: برو، دامنم از کف بگذار وای! اگر دامنت از کف بگذارم چه کنم؟
1 یار بی رحم و من از درد بجانم، چه کنم؟ من چنین، یار چنان، آه! ندانم چه کنم؟
2 میروم، گریه کنان، نعره زنان، سینه کنان مست و دیوانه و رسوای جهانم، چه کنم؟
3 بی تو امروز بصد حسرت و غم زیسته ام آه اگر روز دگر زنده بمانم چه کنم؟
4 بی تحمل نتوان چاره عشق تو، ولی من بیچاره تحمل نتوانم چه کنم؟
1 دلم ز دست شد، از دست دل چه چاره کنم؟ اگر بدست من افتد، هزار پاره کنم
2 خوشست بزم تو، لیکن کجاست طاقت آن که در میان رقیبان ترا نظاره کنم؟
3 مگو: کناره کن از من، که جان ز کف ندهی تو در میانه جانی، چه سان کناره کنم؟
4 اگر چه سنگدلی، از من این مناسب نیست که نسبت دل سختت بسنگ خاره کنم
1 آنکه از درد دل خود بفغانست منم وانکه از زندگی خویش بجانست منم
2 آنکه هر روز دل از مهر بتان بردارد چون شود روز دگر باز همانست منم
3 آنکه در حسن کنون شهره شهرست تویی وانکه در عشق تو رسوای جهانست منم
4 آنکه در صومعه چل سال شب آورد بروز وین زمان معتکف دیر مغانست منم
1 کدام صبح سعادت بود مبارک ازینم؟ که در برابرت آیم، صباح روی تو بینم
2 زهی مراد! که عاشق هلاک روی تو گردد مراد من همه اینست، من هلاک همینم
3 گهی که سر بنهم بر زمین بپیش سگانت چنان خوشم که: مگر پادشاه روی زمینم
4 رو، ای صبا، تو کجا آمدی؟ که از سر آن کو نشان پای سگش می رسد بنقش جبینم