1 یار گفت: از ما بکن قطع نظر، گفتم: به چشم! گفت: قطعا هم مبین سوی دگر، گفتم: به چشم!
2 گفت: یار از غیر ما پوشان نظر، گفتم: به چشم! وانگهی دزدیده در ما مینگر، گفتم: به چشم!
3 گفت: با ما دوستی میکن به دل، گفتم: به جان! گفت: راه عشق ما میرو به سر، گفتم: به چشم!
4 گفت: با چشمت بگو تا: در میان مردمان سوی ما هردم نیندازد نظر، گفتم: به چشم!
1 من که باشم که می لعل بآن ماه کشم؟ بگذارید که حسرت خورم و آه کشم
2 بس که دریافت مرا لذت خونخواری عشق دل نخواهد که: دگر باده دلخواه کشم
3 تا کند سوی من از راه ترحم نظری هر زمان خیزم و خود را بسر راه کشم
4 میرم از غصه که: ناگاه بآن ماه رسد آه سردی که من سوخته ناگاه کشم
1 چون قامت آن سرو سهی کرد هلاکم سروی بنشانید، روان، بر سر خاکم
2 رفتی و دلم چاک شد از دست تو دلبر باز آ و قدم رنجه نما در دل چاکم
3 گفتی که: هلاکت کنم از ناز و کرشمه بنشین، که من از دست تو امروز هلاکم
4 شادیم بخاک قدمت، همچو هلالی نه بر سر گورم قدم، از ناز، که خاکم
1 مشکل که رود داغت هرگز ز دل چاکم تا لاله مگر روزی سر بر زند از خاکم
2 هر روز بخون ریزم آیی و رقیب از پی زان واقعه خوشحالم، زین واسطه غمناکم
3 ای ترک شکار افگن، شمشیر مکش بر من یا آنکه پس از کشتن بر بند بفتراکم
4 این دیده که من دارم، آلوده بخون اولی زان رو که نمی دانی قدر نظر پاکم
1 گر بخاکم گذرد یوسف گل پیرهنم بوی پیراهن یوسف شنوند از کفنم
2 بفراق تو گرفتار ترم روز بروز کس باین روز گرفتار مبادا که منم!
3 کوه غم گشتم و هر لحظه کنم سینه خویش طرفه حالیست که هم کوهم و هم کوه کنم!
4 لب ببستم ز سخن، ای گل خندان، که مباد مردمان بوی تو یابند ز رنگ سخنم
1 هر شبی گویم که: فردا ترک این سودا کنم باز چون فردا شود امروز را فردا کنم
2 چون مرا سودایت از روز نخستین در سرست پس همان بهتر که آخر سر درین سودا کنم
3 ای خوشا! کز بیخودیها سر نهم بر پای او بعد از آن از شرم نتوانم که سر بالا کنم
4 ای که میگویی: دل گم گشته خود را بجوی من که خود گم گشته ام او را کجا پیدا کنم؟
1 خود را نشان ناوک بد خوی خود کنم رویش، بدین بهانه، مگر سوی خود کنم
2 هر موی من هزار زبان باد در غمش تا من حکایت از غم یک موی خود کنم
3 تا در حریم کوی تو پهلو نهاده ام هر دم هزار عیش ز پهلوی خود کنم
4 شبها، که سر گران شوم از ساغر فراق بالین خود هم از سر زانوی خود کنم
1 با تو خواهم شرح غمهای دل محزون کنم لیک از خوی تو میترسم، ندانم چون کنم؟
2 چند دارم در فراقش حالت نزع روان؟ کاشکی! یکبارگی جان را ز تن بیرون کنم
3 من به این دل بس نمیآیم، ندانم چاره چیست؟ تا به چند افسانه گویم؟ تا به کی افسون کنم؟
4 گر به دامان فلک ریزم، هلالی، اشک خود رنگ زرد ماه را همچون شفق گلگون کنم
1 دل را ز چاک سینه توانم برون کنم غم را ز دل برون نتوان کرد، چون کنم؟
2 خواهم ز دل برون کنم این درد را ولی در جان درون شود اگر از دل برون کنم
3 هر محنت از تو موجب چندین محبتست محنت زیاده کن، که محبت فزون کنم
4 دل جانب تو آمد و خون کردمش ز رشک از من عجب مدار که از رشک خون کنم
1 آهم شنید و رنجه شد آن ماه چون کنم؟ دیگر نماند جای نفس، آه چون کنم؟
2 طفلست و شوخ و بی خبر از درد عاشقی او را ز حال خویشتن آگاه چون کنم؟
3 خواهم گهی بخاطر او بگذرم ولی سنگین دلست، در دل او راه چون کنم؟
4 در پای او بمردم و قدرم نشد بلند یارب، ز دست همت کوتاه چون کنم؟