1 هر زمان بر صف خوبان بتماشا گذرم چون رسم پیش تو نتوانم از آنجا گذرم
2 دارم آن سر که: بسودای تو بازم سر خویش سر چه کار آید؟ اگر زین سر و سودا گذرم
3 زان خط سبز و لب لعل گذشتن نتوان گر بصد مرتبه از خضر و مسیحا گذرم
4 هم نشینا، قدمی چند بمن همره شو که برش طاقت آن نیست که تنها گذرم
1 آخر، ای آرام جان، سوی دل افگاری ببین از جفاکاری حذر کن، در وفاداری ببین
2 تا بکی فارغ نشینی؟ لحظه ای بیرون خرام بر سر آن کوی هر سو عاشق زاری ببین
3 یک دو روزی جلوه کن در شهر و از سودای خویش هر طرف دیوانه ای دیگر ببازاری ببین
4 سوی من بین و بدشنامی مشرف کن مرا گر بدین تشریف لایق نیستم، باری ببین
1 عاشقم کردی و گفتی با رقیب تندخو عاشق روی توام، با هر که می خواهی بگو
2 جان من، دلجویی اغیار کردن تا بکی؟ گاه گاهی هم دل سرگشته ما را بجو
3 ای طبیب، از بهر درد ما غم درمان مخور زانکه ما با درد بی درمان او کردیم خو
4 همچو مویی شد تنم، گو: از میان بردار عشق بعد ازین مویی نگنجد در میان ما و او
1 خوش آنکه در همه روی زمین تو باشی و من! بجز من و تو نباشد، همین تو باشی و من
2 بهار میرسد، آیا بود که در چمنی نشسته پای گل و یاسمین تو باشی و من؟
3 شدی بباغ، که آنجا خوشست مجلس می بلی خوشست، اگر همنشین تو باشی و من
4 مخوان بجلوه گه ناز خود رقیبان را همین بسست که، ای نازنین، تو باشی و من
1 هر شب بسر کوی تو از پای در افتم وز شوق تو آهی زنم و بی خبر افتم
2 گر بار غم اینست، که من میکشم از تو بالله! که اگر کوه شوم از کمر افتم
3 خواهم بزنی تیر و بتیغم بنوازی تا در دم کشتن بتو نزدیکتر افتم
4 من بعد بر آنم که ببوی سر زلفت برخیزم و دنبال نسیم سحر افتم
1 مسلمانان، مرا جان خواهد آمد از الم بیرون که می آید هلال ابروی من از خانه کم بیرون
2 بر آن در، انتظاری می برم، با آنکه می دانم که شاهان بهر درویشان نیایند از حرم بیرون
3 مرا این دم تو خواهی کشت یا هجران دم دیگر؟ بهر تقدیر جانم خواهد آمد دم بدم بیرون
4 ز بهر گریه پنهانی در از اغیار بر بستم ولی دیوار داد از جانب همسایه نم بیرون
1 آنکه رفت امروز و صد دل می رود دنبال او کاش! فردا جان برون آید باستقبال او
2 بس که همچون سایه خواهم خویش را پامال او هر کجا او می رود من می روم دنبال او
3 وه! چه خوش جا کرده است آن خال مشکین بر رخش کاش! بودی مردم چشمم بجای خال او
4 هر شبی بر آستان بزم آن مه سر نهم تا چو مست از در برون آید شوم پامال او
1 ای در دلم ز آتش عشق تو صد الم هر یک الم نشانه چندین هزار غم
2 وصل تو زود رفت و فراق تو دیر ماند فریاد ازین عقوبت بسیار و عمر کم!
3 دانی کدام روز عدم شد وجود ما؟ روزی که عاشقی بوجود آمد از عدم
4 گویند: درد عشق بدرمان نمیرسد من چون زیم؟ که عاشقم و دردمندهم
1 مشکل غمیست عشق، که گفتن نمیتوان وین مشکل دگر که: نهفتن نمیتوان
2 غمهای عاشقان هم گفتند پیش یار ما را عجب غمیست که گفتن نمیتوان
3 دندان به قصد لعل لبش تیز چون کنم؟ کان لعل گوهریست، که سفتن نمیتوان
4 خون بسته غنچهوار دل تنگم از فراق دلتنگم، آن چنان، که شکفتن نمیتوان
1 من گرفتار و تو در بند رضای دگران من ز درد تو هلاک و تو دوای دگران
2 گنج حسن دگران را چه کنم بی رخ تو؟ من برای تو خرابم، تو برای دگران
3 خلوت وصل تو جای دگرانست، دریغ! کاش بودم من دل خسته بجای دگران
4 پیش ازین بود هوای دگران در سر من خاک کویت ز سرم برد هوای دگران