1 عمر رفته است و کنون آفت جانی دارم گشته ام پیر، ولی عشق جوانی دارم
2 چاره ساز دل و جان همه بیمارانی چاره ای ساز، که من هم دل و جانی دارم
3 کاش! چون لاله، دل تنگ مرا بشکافی تا بدانی که چه سان داغ نهانی دارم؟
4 بر همه خلق یقین شد که: وفا نیست ترا لیک من از طمع خویش گمانی دارم
1 هر زمان بر صف خوبان بتماشا گذرم چون رسم پیش تو نتوانم از آنجا گذرم
2 دارم آن سر که: بسودای تو بازم سر خویش سر چه کار آید؟ اگر زین سر و سودا گذرم
3 زان خط سبز و لب لعل گذشتن نتوان گر بصد مرتبه از خضر و مسیحا گذرم
4 هم نشینا، قدمی چند بمن همره شو که برش طاقت آن نیست که تنها گذرم
1 خواهم که: بزیر قدمت زار بمیرم هر چند کنی زنده، دگر بار بمیرم
2 دانم که: چرا خون مرا زود نریزی خواهی که بجان کندن بسیار بمیرم
3 من طاقت نادیدن روی تو ندارم مپسند که در حسرت دیدار بمیرم
4 خورشید حیاتم بلب بام رسیدست آن به که در آن سایه دیوار بمیرم
1 بخاک من گذری کن، چو در وفای تو میرم که زنده گردم و بار دگر برای تو میرم
2 نهادم از سر خود یک بیک هوی و هوس را همین بود هوس من که: در هوای تو میرم
3 دل از جفای تو خون شد، روا مدار که عمری دم از وفا زنم و آخر از جفای تو میرم
4 تویی که: جان جهانی فزاید از لب لعلت منم که هر نفس از لعل جانفزای تو میرم
1 پس از عمری، که خود را بر سر کوی تو اندازم ز بیم غیر، نتوانم نظر سوی تو اندازم
2 پس از چندی که ناگه دولت وصل اتفاق افتد چه باشد گر توانم دیده بر روی تو اندازم؟
3 نبینم ماه نو را در خم طاق فلک هرگز اگر روزی نظر بر طاق ابروی تو اندازم
4 تو می آیی و من از شوق می خواهم که: هر ساعت سر خود را بپای سرو دلجوی تو اندازم
1 مگو افسانه مجنون، چو من در انجمن باشم ازو، باری، چرا گوید کسی؟ جایی که من باشم
2 کسی افسانه درد مرا جز من نمی داند از آن دایم من دیوانه با خود در سخن باشم
3 رو، ای زاهد، که من کاری ندارم غیر می خوردن مرا بگذار، تا مشغول کار خویشتن باشم
4 جدا، زان سرو قد، گر جانب بستان روم روزی بیاد قد او در سایه سرو چمن باشم
1 اگر خوانی درونم، بنده این خاندان باشم وگر رانی برونم، چون سگان بر آستان باشم
2 ندانم بنده روی تو باشم یا سگ کویت؟ بهر نوعی که می خواهی، بگو، تا آن چنان باشم
3 چه سگ باشم؟ که آیم استخوانی خواهم از کویت ولی خواهم که از بهر سگانت استخوان باشم
4 چو از شوق تو یک شب خواب در چشمم نمی آید اجازت ده که : شبها گرد کویت پاسبان باشم
1 چو بخت نیست که شایسته وصال تو باشم بصبر کوشم و خرسند با خیال تو باشم
2 بعشوه زلف گشودی، بچهره خال فزودی اسیر زلف تو گردم، غلام خال تو باشم
3 کمال فضل بتحصیل عاشقیست، خوش آن دم که در مطالعه صفحه جمال تو باشم
4 چو پایمال تو گشتم، سرم بلند شد، آری چه سربلندی ازین به که پایمال تو باشم؟
1 تا عمر بود، در هوس روی تو باشم در خاک شوم، خاک سر کوی تو باشم
2 فردای قیامت نروم جانب طوبی در سایه سرو قد دلجوی تو باشم
3 خوش آنکه زبان از پی دشنام برآری من دست برآورده، دعاگوی تو باشم
4 پهلوی تو پیوسته نشینند رقیبان تا من نتوانم که بپهلوی تو باشم
1 مرا چه زهره که گویم: غلام روی تو باشم؟ سگ غلام غلام سگان کوی تو باشم
2 اگر به سوی تو گاهی کنم ز دور نگاهی هنوز بر حذر از نازکی خوی تو باشم
3 چو سر عشق تو گفتن میان خلق نشاید به گوشهای بنشینم، به گفتگوی تو باشم
4 زهی خجسته زمانی! که بعد مرگ رقیبان نشسته، با دل آسوده، روبروی تو باشم