1 دلا، زان لب زلال خضر می خواهی، خیالست این ز آتش آب می جویی، تمنای محالست این
2 کسان گویند: هر جوینده ای یابنده می باشد ترا می جویم و هرگز نمی یابم، چه حالست این؟
3 قدت را نی الف می خوانم و نی سرو می گویم بلند و پست چون گویم؟ که دور از اعتدالست این
4 بهجرانش دم آبی که می گردد نصیب من جدا زان لب حرامم باد! اگر گویم: حلالست این
1 من بیدل بعمر خود ندیدم یک نگاه از تو نمیدانم چه عمرست این؟ دریغ و درد و آه از تو!
2 همان روزی که گشتی پادشاه حسن، دانستم که داد خود نخواهد یافت هرگز دادخواه از تو
3 مکش هر بی گنه را، زان بترس آخر که در محشر طلب دارند فردا خون چندین بی گناه از تو
4 تو شاه ملک حسنی، من گدای درگه عشقم مقام بندگی از من، سریر عز و جاه از تو
1 مهوشان در نظر کج نظرانند، دریغ! انجم انجمن بی بصرانند، دریغ!
2 از گرفتاری احباب ندارند خبر خوبرویان جهان بیخبرانند، دریغ!
3 گلعذاران، که نمودند رخ از پرده ناز چون صبا هم نفس پرده درانند، دریغ!
4 چشم ما پر در و لعلست، ولی سیمبران چشم بر لعل و در بد گهرانند، دریغ!
1 دل را ز چاک سینه توانم برون کنم غم را ز دل برون نتوان کرد، چون کنم؟
2 خواهم ز دل برون کنم این درد را ولی در جان درون شود اگر از دل برون کنم
3 هر محنت از تو موجب چندین محبتست محنت زیاده کن، که محبت فزون کنم
4 دل جانب تو آمد و خون کردمش ز رشک از من عجب مدار که از رشک خون کنم
1 سازم قدم ز دیده و آیم بسوی تو تا هر قدم بدیده کشم خاک کوی تو
2 روی تو خوب و خوی تو بد، آه! چون کنم؟ ای کاش! همچو روی تو می بود خوی تو
3 منما جمال خویش بهر کج نظر، که نیست چشم بدان مناسب روی نکوی تو
4 جان و دل آرزوی وصال تو کرده اند من نیز کرده با دل و جان آرزوی تو
1 نمیکشیم سر از آستان خانه تو کجا رویم؟ سر ما و آستانه تو
2 ترا بهانه چه حاجت برای کشتن من؟ مکن، مکن، که مرا میکشد بهانه تو
3 ترحمی بکن، ای پادشاه کشور حسن که غیر ظلم و ستم نیست در زمانه تو
4 از آن سمند تو برمیجهد گه جولان که رقص میکند از ذوق تازیانه تو
1 اگر برای تو مردن، چه باک از آن مردن؟ هزار بار برای تو می توان مردن
2 بروز وصل تو دانی که چیست حالت ما؟ نفس نفس بتودیدن، زمان زمان مردن
3 زمان عشق و جوانیست مرگ من مطلب که مشکلست بصد آرزو جوان مردن
4 بر آستان تو جان می دهم، چه بهتر ازین؟ سعادتست بر آن خاک آستان مردن
1 بحمدالله! که جان بر باد رفت و خاک شد تن هم ز پند دوست فارغ گشتم و از طعن دشمن هم
2 دلا، صبری کن و زین سال مرو هر دم بکوی او کزین بی طاقتی آخر تو رسوا می شوی، من هم
3 ازین غیرت که: ناگه سایه او بر زمین افتد نمی خواهم که شب مهتاب باشد، روز روشن هم
4 شدم دیوانه و طفلان کشندم دامن از هر سو گریبانم ز دست عاشقی چاکست و دامن هم
1 نه رفیقی، که بود در پی غمخواری دل نه طبیبی، که کند چاره بیماری دل
2 دل بیمار مرا، هر که گرفتار تو خواست یارب، آزاد نگردد ز گرفتاری دل!
3 طاقت زاری دل نیست دگر، بهر خدا گوش کن گفت مرا، گوش مکن زاری دل
4 چند خوانی دگران را بشراب و بکباب؟ حال خون خوردن من بین و جگر خواری دل
1 خواهم که: بزیر قدمت زار بمیرم هر چند کنی زنده، دگر بار بمیرم
2 دانم که: چرا خون مرا زود نریزی خواهی که بجان کندن بسیار بمیرم
3 من طاقت نادیدن روی تو ندارم مپسند که در حسرت دیدار بمیرم
4 خورشید حیاتم بلب بام رسیدست آن به که در آن سایه دیوار بمیرم