1 مردم و خود را ز غمهای جهان کردم خلاص عالمی را هم ز فریاد و فغان کردم خلاص
2 در غم عشق جوانی می شنیدم پند پیر خویشتن را از غم پیر و جوان کردم خلاص
3 خوش زمانی دست داد از عالم مستی مرا کز دو عالم خویش را در یک زمان کردم خلاص
4 بر سر بازار رمزی گفتم از سودای عشق مردمان را از غم سود و زیان کردم خلاص
1 وای! که جانم نشد از غم هجران خلاص کاش اجل در رسد تا شوم از جان خلاص!
2 جمله اسیر تواند، وه! چه عجب کافری! کز غم عشق تو نیست هیچ مسلمان خلاص
3 بسته زلف توایم، رستن ما مشکلست هر که گرفتار تست کی شود آسان خلاص؟
4 عاشق محروم تو بار سفر بست و رفت شکر، که یک بارگی گشت ز حرمان خلاص
1 عاشقان را نه گل و باغ و بهارست غرض همه سهلست، همین صحبت یارست غرض
2 غرض آنست که: فارغ شوم از کار جهان ور نه از گوشه میخانه چه کارست غرض؟
3 جان من، بی جهت این تندی و بدخویی چیست؟ گر نه آزار دل عاشق زارست غرض
4 آفت دیده مردم ز غبارست ولی دیده را از سر کوی تو غبارست غرض
1 گر من ز شوق خویش نویسم بیار خط یک حرف از آن ادا نشود در هزار خط
2 خوش صفحه ایست روی تو، یارب! که تا ابد هرگز بر آن ورق ننشاند غبار خط
3 ما را بدور حسن تو با نو خطان چه کار؟ تا روی ساده هست نیاید بکار خط
4 خط گو: مباش گرد رخت، وه! چه حاجتست مجموعه جمال ترا بر کنار خط؟
1 ترک یاری کردی، از وصل تو یاران را چه حظ؟ دشمن احباب گشتی، دوستداران را چه حظ؟
2 چون ندارد وعده وصل تو امکان وفا غیر داغ انتظار امیدواران را چه حظ؟
3 چشم من، کز گریه نابیناست، چون بیند رخت؟ از تماشای چمن ابر بهاران را چه حظ؟
4 درد بی درمان خوبان چون نمی گیرد قرار دردمندان را چه حاصل، بیقراران را چه حظ؟
1 ما که از سوز تو در گریه زاریم چو شمع خبر از سوختن خویش نداریم چو شمع
2 پیش تیغ تو سر از تن بگذاریم ولی شعله شوق تو از سر نگذاریم چو شمع
3 تاب هنگامه اغیار نداریم، که ما کشته و سوخته خلوت یاریم چو شمع
4 هست چون آتش ما بر همه عالم روشن سوز خود را بزبان بهر چه آریم چو شمع؟
1 مهوشان در نظر کج نظرانند، دریغ! انجم انجمن بی بصرانند، دریغ!
2 از گرفتاری احباب ندارند خبر خوبرویان جهان بیخبرانند، دریغ!
3 گلعذاران، که نمودند رخ از پرده ناز چون صبا هم نفس پرده درانند، دریغ!
4 چشم ما پر در و لعلست، ولی سیمبران چشم بر لعل و در بد گهرانند، دریغ!
1 خوبان، اگر چه هر طرفی می کشند صف تو در میان جان منی، جمله بر طرف
2 حالا بپای بوس خیالت مشرفم گر دولت وصال تو یابم، زهی شرف!
3 دور از تو نوبهار جوانی بباد رفت عمر چنان عزیز چرا شد چنین تلف؟
4 چشمت مرا نشانه پیکان غمزه ساخت وه! چون کنم؟ که تیر بلا را شدم هدف
1 وه! که رفت آن شوخ و بر ما کرد بیداد از فراق از فراق او بفریادیم، فریاد از فراق!
2 یار با اغیار و ما محروم، کی باشد روا؟ دشمنان شاد از وصال و دوست ناشاد از فراق
3 در فراقت حالم از هر مشکلی مشکل ترست هیچ کس را این چنین مشکل نیفتاد از فراق
4 آنکه روزم را سیه کرد از فراقت، همچو شب روز او چون روزگار من سیه باد از فراق!
1 نیست غم، گر شد گریبان من از غم چاک چاک سینه ام چاکست، از چاک گریبان خود چه باک؟
2 می کشی بر غیر تیغ و می کشی از غیرتم از هلاک دیگران بگذر، که خواهم شد هلاک
3 نیست جان را با تن پاک تو اصلا نسبتی این تن پاک تو صد ره پاک تر از جان پاک
4 خاک آدم را، از آن گل کرد، استاد ازل تا چنین نازک نهالی بر دمد ز آن آب و خاک