1 یار من، وه! که مرا یار نداند هرگز قدر یاران وفادار نداند هرگز
2 خوش طبیبیست مسیحا دم و جان بخش ولی چاره عاشق بیمار نداند هرگز
3 دردمندی، که چو من، تلخی هجران نچشید لذت شربت دیدار نداند هرگز
4 ما کجا قدر تو دانیم؟ که یک موی ترا هیچ کس قیمت و مقدار نداند هرگز
1 از آن چه سود که نوروز شد جهان افروز؟ که بی تو روز و شب ما برابرست امروز
2 اگر بقصد دلم سوی تیغ دست بری بپای خویشتن آید، چو مرغ دست آموز
3 دلم بذوق شکر خنده تو پر خون شد کجاست غمزه خونریز و ناوک دلدوز؟
4 بدفع لشکر غم، صد سپه برانگیزم ولی چه سود؟ که بختم نمی شود پیروز
1 برخیز طبیبا، که دل آزرده ام امروز بگذار مرا، کز غم او مرده ام امروز
2 چون برگ خزان چهره من زرد شد از غم کو آن گل سیراب؟ که پژمرده ام امروز
3 چون گوشه دامان من از خون شده رنگین هر گوشه که دامان خود افشرده ام امروز
4 امروز مرا چون فلک آورد بافغان من نیز فغان را بفلک برده ام امروز
1 عمر رفت و از تو ما را صد پریشانی هنوز وه! چه عمرست این؟ که حال ما نمیدانی هنوز
2 یک نظر دیدیم دیدارت وزان عمری گذشت دیدها بر هم نمی آید ز حیرانی هنوز
3 چیست چندین التفات آشکارا با رقیب؟ جانب ما یک نظر نا کرده پنهانی هنوز
4 در صف طاعت نشستم، روی دل سوی بتان کافری صد بار بهتر زین مسلمانی هنوز
1 عید شد، هر گوشه، خلقی ماه نو دارد هوس گوشه ابرو نمودی، ماه ما اینست و بس
2 هست فردا عید و هر کس ماه نو دارد هوس عید ما روی تو و ماه نو ابروی تو بس
3 میروی خندان و میگویی: مبارک باد عید! همچو عید ما مبارک نیست عید هیچ کس
4 در غمت، گر جان بدشواری دهم، معذور دار زانکه دل تنگست و آسان بر نمی آید نفس
1 کار من از جمله عالم همین عشقست و بس عالمی دارم، که در عالم ندارد هیچ کس
2 پادشاه اهل دردم بر سر میدان عشق من میان فتنه و خیل بلا از پیش و پس
3 دست امیدم ز دامان وصالش کوتهست وه! که جایی رفته ام کان جاندارم دسترس
4 در جهان چیزی که دارم از سواد عشق او یک دل و چندین تمنا، یک سرو چندین هوس
1 کام از آن لب مشکل و ما را غم کامست و بس کار ناکامان همین اندیشه خامست و بس
2 با همه کس زان لب جان بخش می گویی سخن آنچه از لعلت نصیب ماست دشنامست و بس
3 هر سهی سروی لباس ناز را شایسته نیست این قبا بر قد آن سرو گل اندامست و بس
4 مست عشقم، روز و شب، ناخورده می، نادیده کام خلق پندارند مستی از می و جامست و بس
1 یار من با دگران یار شد، افسوس افسوس! رفت و هم صحبت اغیار شد، افسوس افسوس!
2 سالها عهد وفا بست، ولی آخر کار عهد بشکست و جفاگار شد، افسوس افسوس!
3 آنکه چون روز شب عیشم ازو روشن بود رفت و روزم چو شب تار شد، افسوس افسوس!
4 آنکه هم راحت جان بود و هم آسایش دل قصد جان کرد و دلازار شد، افسوس افسوس!
1 زاهد، بکنج صومعه می نوش و مست باش یعنی که دوزخی شدی، آتش پرست باش
2 ای سرو، اعتدال قدش نیست چون ترا خواهی بلند جلوه نما، خواه پست باش
3 در خون نشسته ایم، بخون ریز بر مخیز بنشین دمی و همدم اهل نشست باش
4 ای دل، سری ز عالم آزادگی برآر یعنی بقید عشق کسی پای بست باش