1 چه حاصل گر هزاران گل دمد یا صد بهار آید؟ مرا چون با تو کار افتاده است اینها چه کار آید؟
2 دلم را باغ و بستان خوش نمیآید، مگر وقتی که جامی در میان آرند و سروی در کنار آید
3 چو سوی زلف خوبان رفت، سوی ما نیاید دل وگر آید سیه روز و پریشان روزگار آید
4 نمیآیم برون از بیم رسوایی، که میترسم مرا در پیش مردم گریه بی اختیار آید
1 ماه شهر آشوب من، هر گه براهی بگذرد شهر پر غوغا شود، چونان که ماهی بگذرد
2 روزم از هجران سیه شد، آفتاب من کجاست؟ تا بسویم در چنین روز سیاهی بگذرد
3 چون بره می بینمش، بیخود تظلم می کنم همچو مظلومی که بروی پادشاهی بگذرد
4 ای که در عشق بتان لاف صبوری می زنی صبر کن، تا زین حکایت چند گاهی بگذرد
1 برو، ای نرگس رعنا، تو باین چشم مناز ناز را چشم سیه باید و مژگان دراز
2 از گل و لاله چه حاصل؟ من و آن سرو که هست همه شوخی و کرشمه، همه حسن و همه ناز
3 آتشین روی من آرایش بزمست امشب برو، ای شمع، تو در گوشه خجلت بگداز
4 ای خوش آن دم، که تو از ناز، سوی من آیی! خیزم و بر کف پای تو نهم روی نیاز
1 آب حیات حسنت گل برگ تر ندارد طعم دهان تنگت تنگ شکر ندارد
2 ای دیده، تیز منگر در روی نازک او کز غایت لطافت تاب نظر ندارد
3 در هر گذر که باشی، نتوان گذشتن از تو آری، چو جانی و کس از جان گذر ندارد
4 سگ را بخون آهو رخصت مده، که مسکین از رشک چشم مستت خون در جگر ندارد
1 ای به خوبی از همه خوبان عالم خوبتر شیوه حسن و جمالت هر یک از هم خوبتر
2 آدمی، گر یوسف مصرست، مانند تو نیست ای تو از مجموع فرزندان عالم خوبتر
3 رنگت از می حالتی دارد، که از گل خوشتر است وآن عرق بر عارض پاکت ز شبنم خوبتر
4 خوبتر شد روی گلگونت، به دور خط سبز آری، آری، باغ باشد سبز و خرم خوبتر
1 جای آنست که شاهان ز تو شرمنده شوند سلطنت را بگذارند و ترا بنده شوند
2 گر بخاک قدمت سجده میسر گرد سر فرازان جهان جمله سر افگنده شوند
3 بر سر خاک شهیدان اگر افتد گذرت کشته و مرده، همه از قدمت زنده شوند
4 جمع خوبان همه چون کوکب و خورشید تویی تو برون آی، که این جمله پراگنده شوند
1 چو از داغ فراقت شعله حسرت به جان افتد چنان آهی کشم از دل، که آتش در جهان افتد
2 سجود آستانت چون میسر نیست میخواهم که آنجا کشته گردم، تا سرم بر آستان افتد
3 نماند از سیل اشک من زمین را یک بنا محکم کنون ترسم که نقصان در بنای آسمان افتد
4 به راهت چند زار و ناتوان افتم، خوش آن روزی که از چشمت نگاهی جانب این ناتوان افتد
1 عمر رفت و از تو ما را صد پریشانی هنوز وه! چه عمرست این؟ که حال ما نمیدانی هنوز
2 یک نظر دیدیم دیدارت وزان عمری گذشت دیدها بر هم نمی آید ز حیرانی هنوز
3 چیست چندین التفات آشکارا با رقیب؟ جانب ما یک نظر نا کرده پنهانی هنوز
4 در صف طاعت نشستم، روی دل سوی بتان کافری صد بار بهتر زین مسلمانی هنوز
1 این همه لاله، که سر بر زده از خاک منست پارهای جگر سوخته چاک منست
2 درد عشاق ز درمان کسی به نشود خاصه دردی، که نصیب دل غمناک منست
3 استخوانهای من از خاک درش بردارید باغ فردوس چه جای خس و خاشاک منست؟
4 همه کس را بجمالش نظری هست ولی لایق چهره پاکش نظر پاک منست
1 جهان و هر چه درو هست پایدار نماند بیار باده، که عالم بیک قرار نماند
2 غنیمتی شمر، ای گل، نوای عشرت بلبل که برگ ریز خزان آید و بهار نماند
3 تو مست باده نازی، ولی مناز، که آخر ز مستییی ، که تو داری، بجز خمار نماند
4 بسی نماند که: خاکم ز تند باد فراقت روان بگردد و زان گرد هم غبار نماند