1 اگر سودای عشق اینست، من دیوانه خواهم شد چه جای آشنا؟ کز خویش هم بیگانه خواهم شد
2 دمیدی یک فسون وز دست بردی صبر و هوش من خدا را، ترک افسون کن، که من افسانه خواهم شد
3 غم عشق ترا، چون گنج، در دل کرده ام پنهان باین گنج نهانی ساکن ویرانه خواهم شد
4 شبی، کز روی آتشناک، مجلس را برافروزی تو شمع جمع خواهی گشت و من پروانه خواهم شد
1 نا دیده میکنی، چو فتد دیده بر منت جانم فدای دیدن و نادیده کردنت
2 فردا، که ریزه ریزه شود تن بزیر خاک برخیزم و چو ذره درآیم ز روزنت
3 با آنکه رفت روشنی چشمم از غمت دارم هنوز دوست تر از چشم روشنت
4 گر میکشی، نمیروم از صید گاه تو دست منست و حلقه فتراک توسنت
1 نمی توان بتو شرح بلای هجران کرد فتاده ام ببلایی، که شرح نتوان کرد
2 ز روزگار مرا خود همیشه دردی بود غم تو آمد و آن را هزار چندان کرد
3 بلای هجر تو مشکل بود، خوش آن بیدل که مرد پیش تو و کار بر خود آسان کرد
4 خیال کشتن من داشت وه! چه شد یارب؟ کدام سنگدل آن شوخ را پشیمان کرد؟
1 دارم شبی، که دوزخ از آن شب علامتست از روز من مپرس، که آن خود قیامتست
2 یارب! ترحمی، که ز سنگ جفای چرخ ما دل شکسته ایم و زهر سو ملامتست
3 بر آستان عشق سر ما بلند شد وین سر بلندی از قد آن سروقامتست
4 رفتن ز کوی او کرمی بود از رقیب این هم که رفت و باز نیامد کرامتست
1 هر گه آن قصاب خنجر بر گلوی من نهد مینهم سر بر زمین تا پا بروی من نهد
2 آنکه هر سو کشته ای سر مینهد بر پای او کشته آنم که روزی پا بسوی من نهد
3 خوی او تندست با من، گو: رقیب سنگدل تا برآرد تیغ و پیش تند خوی من نهد
4 رازها در سینه دارم، گوشه ای خواهم که: یار ساعتی گوش رضا بر گفتگوی من نهد
1 بس که خلقی سخن عاشقی من کردند دوست را با من دل سوخته دشمن کردند
2 سوختم ز آتش این چرب زبانان، چون شمع سوز پنهان مرا بر همه روشن کردند
3 بعد ازین دست من و دامن این سنگدلان که بآهنگ جفا سنگ بدامن کردند
4 برضا کوش، هلالی و ز قسمت مخروش هر کرا هر چه نصیبست معین کردند
1 جان من، الله الله! این چه تنست؟ نه تن تست، بلکه جان منست
2 این که گل در عرق نشست و گداخت همه از انفعال آن بدنست
3 صد سخن گفتمت، بگو سخنی کین همه از برای یک سخنست
4 هست دشنام تلخ تو شیرین چون نباشد؟ کزان لب و دهنست
1 اگر از آمدنم رنجه نگردد خویت هر دم از دیده قدم سازم و آیم سویت
2 گر بدانم که توان بر سر کویت بودن تا توانم نروم جای دگر از کویت
3 سر من خاک رهت باد! که شاید روزی بر سرم سایه کند سرو قد دلجویت
4 یا مرا زار بکش، یا مرو از پیش نظر که ز کشتن بترست این که نبینم رویت
1 گر ز رخسار تو یک لمعه بدریا افتد آب آتش شود و شعله بصحرا افتد
2 بسکه از قد تو نالیم بآواز بلند هر نفس غلغله در عالم بالا افتد
3 روز وصلست، هم امروز فدای تو شوم کار امروز نشاید که بفردا افتد
4 دارم امید که: چون تیغ کشی در دمِ قتل هر کجا پای تو باشد سرم آنجا افتد
1 قد تو عمر درازست و سرو گلشن ناز بیا و سایه فگن بر سرم، چو عمر دراز
2 ز گریه، بی تو، مرا بسته بود راه نظر تو آمدی و نظر می کنم بروی تو باز
3 چراغ عشرت من مرد و بر تو ظاهر نیست بیا، که پیش تو، روشن کنم بسوز و گداز
4 ز آسمان و زمین فارغیم، در ره عشق درین سفر چه تفاوت کند نشیب و فراز؟