1 دلا، گر عاشقی، بنشین، که جانانت برون آید بر آن در منتظر میباش، تا جانت برون آید
2 اگر صد سال آب از گریه بر آتش زند چشمم هنوز از سینه من سوز هجرانت برون آید
3 ز تاب آتش می، چون عرق ریزد گل رویت زلال رحمت از چاه زنخدانت برون آید
4 چه بینم آفتابی را، که از جیب فلک سر زد؟ خوش آن ماهی، که هر صبح، از گریبانت برون آید
1 غمی، کز درد عشقت، بر دل ناشاد میآید اگر با کوه گویم، سنگ در فریاد میآید
2 دلم، روزی که طرح عشق میانداخت، دانستم که: گر سازم بنای صبر بی بنیاد میآید
3 نمیدانم چه بیرحمیست آن سلطان خوبان را که هرگه داد خواهم بر سر بیداد میآید
4 رقیبا، گر ترا اندیشه ما نیست معذوری کجا بیدرد را از دردمندان یاد میآید؟
1 دم آخر، که مرا عمر به سر میآید گر تو آیی به سرم، عمر دگر میآید
2 گر نگریم جگر از درد تو خون میبندد ور بگریم ز درون خون جگر میآید
3 منم آن کوه غم و درد، که سیلاب سرشک هردم از دامن من تا به کمر میآید
4 چون کنم از تو فراموش؟ که روزی صد بار جلوه حسن تو در پیش نظر میآید
1 مه من با رقیبان جفااندیش میآید ز غوغایی، که میترسیدم، اینک پیش میآید
2 چه چشمست این؟ که هرگه جانب من تیز میبینی ز مژگان تو بر ریش دلم صد نیش میآید
3 به آن لبهای شیرین وه! چه شورانگیز میخندی؟ که از ذوقش نمک بر سینههای ریش میآید
4 جمالت را به میزان نظر هرچند میسنجم به چشم من رخت از جمله خوبان بیش میآید
1 مرا، چون دیگران، یاد گل و گلشن نمیآید به غیر از عاشقی کار دگر از من نمیآید
2 هوس دارم که: دوزم چاک دل از تار گیسویش ولی چندان گره دارد، که در سوزن نمیآید
3 تعجب چیست گر من در وصالش فارغم از گل؟ کسی را پیش یوسف یاد پیراهن نمیآید
4 منور شد به تشریف قدومش خانه چشمم بلی، جز مردمی از دیده روشن نمیآید
1 هردم از چشم تو دل را نظری میباید صد نظر دید و هنوزش دگری میباید
2 آن قدر سرکشی و ناز، که باید، داری شیوه مهر و وفا هم قدری میباید
3 هرچه در عالم خوبیست از آن خوبتری نتوان گفت کزان خوبتری میباید
4 به امید نظری در گذرت خاک شدیم از تو بر ما نظری و گذری میباید
1 آخر از غیب دری بر رخ ما بگشاید دیگران گر نگشایند، خدا بگشاید
2 دلبران، کار من از جور شما مشکل شد مگر این کار هم از لطف شما بگشاید
3 بر دل از هیچ طرف باد نشاطی نوزید یارب! این غنچه پژمرده کجا بگشاید؟
4 نگشاید دل ما، تا نگشایی خم زلف زلف خود را بگشا، تا دل ما بگشاید
1 ای کسانی که بخاک قدمش جا دارید گاه گاه از من محروم شده یاد آرید
2 تا کی از حسرت او خیزم و بر خاک افتم؟ وقت آنست که از خاک مرا بردارید
3 گر ز نزدیک نخواهد که ببینم رویش باری، از دور بنظاره او بگذارید
4 بی شمارند صف جمع غلامان در پیش بنده را در صف آن جمع یکی بشمارید
1 آن کمر بستن و خنجر زدنش را نگرید طرف دامن بمیان بر زدنش را نگرید
2 خلعت حسن و کمر ترکش نازش بینید عقد دستار بسر بر زدنش را نگرید
3 جانب گریه من چون نگرد از سر ناز خنده بر جانب دیگر زدنش را نگرید
4 شوخ من مست شد و ساغر می زد بسرم شوخی و مستی و ساغر زدنش را نگرید
1 دل بدرد آمد و این درد بدرمان نرسید سر درین کار شد و کار بسامان نرسید
2 آن جفا پیشه، که بر ناله من رحم نکرد کافری بود، بفریاد مسلمان نرسید
3 کس بر آن شه خوبان غم من عرض نکرد وه! که درد دل درویش بسلطان نرسید
4 وه! که تا گشت سرم بر سر میدان تو خاک بعد از آن پای تو یک روز بمیدان نرسید