1 کاکل ز چه بگذاشته ای تا کمر خود؟ مگذار بلاهای چنین را بسر خود
2 رفتار ترا، گر ملک از عرش ببیند آید بزمین فرش کند بال و پر خود
3 چشم تو نهان یک نظر از لطف بینداخت ما را ز چه انداخته ای از نظر خود؟
4 دیروز ز حال همه عالم خبرم بود امروز چنانم که: ندارم خبر خود
1 یار اگر مرهم داغ دل محزون نشود با چنین داغ دلم خون نشود چون نشود؟
2 جز دل سخت تو خون شد همه دلها ز غمم دل مگر سنگ بود کز غم من خون نشود
3 این که با ما ستمت کم نشود باکی نیست کوشش ما همه اینست که: افزون نشود
4 گر بسر منزل لیلی گذری، جلوه کنان نیست ممکن که: ترا بیند و مجنون نشود
1 لعل جانبخشت، که یاد از آب حیوان میدهد زنده را جان میستاند، مرده را جان میدهد
2 دور بادا چشم بد، کامروز در میدان حسن شهسوار من سمند ناز جولان میدهد
3 یارب! اندر ساغر دوران شراب وصل نیست یا به دور ما همه خوناب هجران میدهد؟
4 دل مگر پا بسته زلف تو شد کز حال او باد میآید، خبرهای پریشان میدهد؟
1 هر گه آن قصاب خنجر بر گلوی من نهد مینهم سر بر زمین تا پا بروی من نهد
2 آنکه هر سو کشته ای سر مینهد بر پای او کشته آنم که روزی پا بسوی من نهد
3 خوی او تندست با من، گو: رقیب سنگدل تا برآرد تیغ و پیش تند خوی من نهد
4 رازها در سینه دارم، گوشه ای خواهم که: یار ساعتی گوش رضا بر گفتگوی من نهد
1 ماه من، زلف شب قدرست و رویت روز عید در سر ماهی شب و روزی باین خوبی که دید؟
2 سرو من برخاست، از قدش قیامت شد پدید غیر آن قامت، که من دیدم، قیامت را که دید؟
3 آن زنخدان را، که پر کردند ز آب زندگی بر کفم نه، کز کمال نازکی خواهد چکید
4 چون در آغوشت گرفتم قالب من جان گرفت غالبا جان آفرین جسم تو از جان آفرید
1 جز بندگیم کاری از دست نمی آید من بنده فرمانم، تا دوست چه فرماید؟
2 تو عمر من و وصلت آسایش عمر من یارب! که رقیب تو از عمر نیاساید
3 ای گل، تو بحسن خود مغرور مشو چندین کین خوبی ده روزه بسیار نمی پاید
4 تا چند جفاگاری، شوخی و دل افگاری؟ جایی که وفا باشد اینها بچه کار آید؟
1 زان پیشتر که جانان ناگه ز در درآید از شادی وصالش، ترسم که: جان برآید
2 ناصح بصبر ما را بسیار خواند، لیکن ما عاشقیم و از ما این کار کمتر آید
3 ای ترک شوخ، باری، در سر چه فتنه داری؟ کز شوخی تو هردم صد فتنه بر سر آید
4 جز عکس خود، که بینی، ز آیینه گاه گاهی مثل تو دیگری کو، تا در برابر آید؟
1 اگر نه از گل نو رسته بوی یار آید هوای باغ و تماشای گل چه کار آید؟
2 بهار میرسد، آهنگ باغ کن، زان پیش که رفته باشی و بار دگر بهار آید
3 ز باده سرخوشی خود، زمان زمان، نو کن چنان مکن که: رود مستی و خمار آید
4 فتاد کشتی عمرم بموج خیر فراق امید نیست کزین ورطه بر کنار آید
1 چه حاصل گر هزاران گل دمد یا صد بهار آید؟ مرا چون با تو کار افتاده است اینها چه کار آید؟
2 دلم را باغ و بستان خوش نمیآید، مگر وقتی که جامی در میان آرند و سروی در کنار آید
3 چو سوی زلف خوبان رفت، سوی ما نیاید دل وگر آید سیه روز و پریشان روزگار آید
4 نمیآیم برون از بیم رسوایی، که میترسم مرا در پیش مردم گریه بی اختیار آید
1 اگر چون تو سروی ز جایی برآید شود رستخیز و بلایی برآید
2 خدا را، لب خود بدشنام بگشا که از هر زبانی دعایی برآید
3 تو سلطان حسنی و عالم گدایت چنان کن که کار گدایی برآید
4 چه کم گردد، آخر، ز جاه و جلالت اگر حاجت بینوایی برآید؟