1 چو لاله سینه من کاش پاره پاره کنند! بداغهای درون یک بیک نظاره کنند
2 بپیش یار دلم را، چو غنچه، بشکافند باو جراحت پنهانم آشکاره کنند
3 ز سیل دیده خرابم، ز سوز سینه کباب میان آتش و آبم، ز من کناره کنند
4 ز اشک و چهره زردم اگر نیند آگاه شبی تفحص آن از مه و ستاره کنند
1 روز نوروزست، سرو گل عذار من کجاست؟ در چمن یاران همه جمعند یار من کجاست؟
2 مونسم جز آه و یارب نیست شبها تا بروز آه و یارب! مونس شبهای تار من کجاست؟
3 گشته مردم، هر یکی، امروز، صید چابکی چابک صید افگن مردم شکار من کجاست؟
4 نیست یک ساعت قرار این جان بی آرام را یارب! آن آرام جان بی قرار من کجاست؟
1 هردم از چشم تو دل را نظری میباید صد نظر دید و هنوزش دگری میباید
2 آن قدر سرکشی و ناز، که باید، داری شیوه مهر و وفا هم قدری میباید
3 هرچه در عالم خوبیست از آن خوبتری نتوان گفت کزان خوبتری میباید
4 به امید نظری در گذرت خاک شدیم از تو بر ما نظری و گذری میباید
1 دلم بسینه سوزان مشوش افتادست دل از کجا؟ که درین خانه آتش افتادست
2 خوشیم با غم عشقت، که وقت او خوش باد! چه خوش غمیست! که ما را باو خوش افتادست
3 صفای باده و رخسار ساده هوشم برد شراب و ساقی ما هر دو بی غش افتادست
4 بخط و خال رخ آراستی و حیرانم که این صحیفه بغایت منقش افتادست
1 ترا گهی که نظر بر من خراب افتد دلم ز بسکه تپد در من اضطراب افتد
2 دلم بیاد لبت هر زمان شود بیخود علی الخصوص زمانی که در شراب افتد
3 تو چون شراب خوری با رقیب خنده زنان ز خنده تو نمک در دل کباب افتد
4 ز بهر جلوه چو خورشید من رود بر بام بخانها همه از روزن آفتاب افتد
1 من عاشق و دیوانه و مستم، چه توان کرد؟ می خواره و معشوق پرستم، چه توان کرد؟
2 گر ساغر سی روزه کشیدم، چه توان گفت؟ ور توبه چل ساله شکستم، چه توان کرد؟
3 گویند که: رندی و خراباتی و بد نام آری، بخدا، این همه هستم، چه توان کرد؟
4 من رسته ام از قید خرد، هیچ مگویید ور زانکه ازین قید نرستم، چه توان کرد؟
1 یار، هر چند که رعنا و سهی قد باشد گر بعشاق نکویی بکند بد باشد
2 مقصد اهل نظر خاک در تست، بلی چون تو مقصود شوی کوی تو مقصد باشد
3 آنکه در حسن بود یکصد خوبان جهان حسن خلقی اگرش هست یکی صد باشد
4 الف قد تو پیش همه مقبول افتاد این نه حرفیست که بروی قلم رد باشد
1 اگر چون تو سروی ز جایی برآید شود رستخیز و بلایی برآید
2 خدا را، لب خود بدشنام بگشا که از هر زبانی دعایی برآید
3 تو سلطان حسنی و عالم گدایت چنان کن که کار گدایی برآید
4 چه کم گردد، آخر، ز جاه و جلالت اگر حاجت بینوایی برآید؟
1 تا کی آن شوخ نظر بر دگری اندازد؟ کاشکی جانب ما هم نظری اندازد
2 آه از آن خنجر مژگان، که بهر چشم زدن چاکها در دل خونین جگری اندازد
3 بخت بد گر نرساند خبر وصل ترا باری از مرگ رقیبان خبری اندازد
4 ای خوش آن عاشق پر ذوق، که از غایت شوق دست در گردن زرین کمری اندازد
1 پیش از روزی، که خاک قالبم گل ساختند بهر سلطان خیالت کشور دل ساختند
2 صد هزاران آفرین بر کلک نقاشان صنع کز گل و آب این چنین شکل و شمایل ساختند
3 خوبرویان را جفا دادند و استغنا و ناز بر گرفتاران، بغایت، کار مشکل ساختند
4 کار ما این بود کز خوبان نگه داریم دل عاقبت ما را ز کار خویش غافل ساختند