1 روز عمرم چند، یارب! چون شب غم بگذرد؟ عمر من کم باد، تا روز چنین کم بگذرد
2 دولت وصلت گذشت و محنت هجران رسید آن گذشت، امید می دارم که این هم بگذرد
3 نگذرد، گر سالها باشم براهش منتظر ور دمی غایب شوم، آید همان دم بگذرد
4 چون ز درد هجر گریان بر سر راهش روم گریه من بیند و خندان و خرم بگذرد
1 ای باد صبح، منزل جانان من کجاست؟ من مردم، از برای خدا، جان من کجاست؟
2 شبهای هجر همچو منی کس غریب نیست کس را تحمل شب هجران من کجاست؟
3 سر خاک شد بر آن سر میدان و او نگفت: گویی که بود در خم چوگان من کجاست؟
4 خوبان سمند ناز بمیدان فگنده اند چابک سوار عرصه میدان من کجاست؟
1 عارضت هست بهشتی، که عیان ساخته اند قامتت آب حیاتی، که روان ساخته اند
2 این چه گلزار جمالست، که بر قامت تو از سمن عارض و از غنچه دهان ساخته اند؟
3 لبت، آیا چه شکر ریخت که گفتار ترا همه شیرین سخنان ورد زبان ساخته اند؟
4 بر گل روی تو آن سبزه تر دانی چیست؟ فتنه هایی که نهان بود عیان ساخته اند
1 نگسلد رشته جان من از آن سرو بلند این چه نخلیست که دارد برگ جان پیوند؟
2 آه! از آن چشم، که چون سوی من افگند نگاه چاکها در دلم از خنجر مژگان افگند
3 گر دهم جان بوفایش نپسندد هرگز آه! از آن شوخ جفا پیشه دشوار پسند!
4 گر نگیرد ز سر لطف و کرم دست مرا دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند
1 بهر درد دل ما از تو دوایی نرسید سعی بسیار نمودیم، بجایی نرسید
2 ما اسیران بتو هرگز ننمودیم وفا که همان لحظه بما از تو جفایی نرسید
3 قامتم چنگ شد و لطف تو ننواخت مرا بی نوایی ز تو هرگز بنوایی نرسید
4 با چنین قامت و بالا نرسیدی بکسی کز تو بر سینه او تیر بلایی نرسید
1 یار من، وه! که مرا یار نداند هرگز قدر یاران وفادار نداند هرگز
2 خوش طبیبیست مسیحا دم و جان بخش ولی چاره عاشق بیمار نداند هرگز
3 دردمندی، که چو من، تلخی هجران نچشید لذت شربت دیدار نداند هرگز
4 ما کجا قدر تو دانیم؟ که یک موی ترا هیچ کس قیمت و مقدار نداند هرگز
1 از حال و دل و دیده مپرسید که چون شد؟ خون شد دل و از رهگذر دیده برون شد
2 ما بی خبران، چون خبر از خویش نداریم حال دل آواره چه دانیم که چون شد؟
3 دل خون شد و از دست هنوزش نگذاری بگذار، خدا را، که دل از دست تو خون شد
4 تا باد صبا در شکن زلف تو ره یافت بهر دل ما سلسله جنبان جنون شد
1 دل بامید کرم دادم و دیدم ستمت چه ستمها که ندیدم بامید کرمت؟
2 دارم آن سر: که بخاک قدمت سر بنهم غیر ازینم هوسی نیست، بخاک قدمت
3 تویی آن پادشه مملکت حسن، که نیست حشمت و خیل بتان در خور خیل و حشمت
4 لطف تو کم ز کم و جور تو بیش از بیشست میکنم شکر و ندارم گله از بیش و کمت
1 باغ عیش من بجای گل همه خار آورد آری، این نخلی که من دارم، همین بار آورد
2 کوه از سیل سرشکم در صدا آید، بلی گریه من سنگ را در ناله زار آورد
3 عالمی در گریه است از ناله جانسوز من نوحه ای کز درد خیزد گریه بسیار آورد
4 گر دل آزرده را جز داغ او مرهم نهم بر دل آن مرهم شود داغی که آزار آورد
1 در کوی تو آمد بسرم سنگ ملامت مشکل که ازین کوی برم جان بسلامت
2 نتوان گله از جور و جفایی که تو کردی جور تو کرم بود و جفای تو کرامت
3 امروز درین شهر مرا حال غریبست نی رای سفر کردن و نی روی اقامت
4 شد سیل سرشکم سبب طعنه مردم توفان بلا دارم و دریای ملامت