زبان او، که ندیدم ز تنگی از هلالی جغتایی غزل 203
1. زبان او، که ندیدم ز تنگی دهنش
امید هست که بینم بکام خویشتنش
...
1. زبان او، که ندیدم ز تنگی دهنش
امید هست که بینم بکام خویشتنش
...
1. گر گذر افتد، چو باد صبح، بر خاک منش
همچو گرد از خاک برخیزم، بگیرم دامنش
...
1. روزی که بر لب آید جانم در آرزویش
جان را بدو سپارم، تن را بخاک کویش
...
1. کار من فریاد و افغانست، دور از یار خویش
مردمان در کار من حیران و من در کار خویش
...
1. ای شاه حسن، جور مکن بر گدای خویش
ما بنده توایم، بترس از خدای خویش
...
1. ای کجی آموخته پیوسته از ابروی خویش
راستی هم یادگیر از قامت دلجوی خویش
...
1. مردم و خود را ز غمهای جهان کردم خلاص
عالمی را هم ز فریاد و فغان کردم خلاص
...
1. وای! که جانم نشد از غم هجران خلاص
کاش اجل در رسد تا شوم از جان خلاص!
...
1. عاشقان را نه گل و باغ و بهارست غرض
همه سهلست، همین صحبت یارست غرض
...
1. گر من ز شوق خویش نویسم بیار خط
یک حرف از آن ادا نشود در هزار خط
...
1. ترک یاری کردی، از وصل تو یاران را چه حظ؟
دشمن احباب گشتی، دوستداران را چه حظ؟
...
1. ما که از سوز تو در گریه زاریم چو شمع
خبر از سوختن خویش نداریم چو شمع
...