1 دردمندم، گر مرا درمان نباشد، گو: مباش دردمندان ترا گر جان نباشد، گو: مباش
2 گر غریبی بر سر کویت بمیرد، گو: بمیر ور گدایی بر در سلطان نباشد، گو: مباش
3 چند روزی با جمالت عشق پنهان باختم بعد ازین این قصه گر پنهان نباشد، گو: مباش
4 عاشق دیوانه ام، سامان کار از من مجوی عاشق دیوانه را سامان نباشد، گو: مباش
1 آه! از آن شوخ، که تا سر نشود خاک درش بر سر عاشق بیچاره نیفتد گذرش
2 ای که از عاشق خود دیر خبر می پرسی زود باشد که بپرسی و نیابی خبرش
3 آه سرد از دل پر درد کشیدم سحری غافلان نام نهادند: نسیم سحرش
4 من که رشک آیدم از خال سیه بر لب او چون پسندم که نشیند مگسی بر شکرش؟
1 آه! از آن ماه مسافر، که نیامد خبرش او سفر کرده و ما در خطریم از سفرش
2 رفتم و گریه کنان روز وداعش دیدم ای خوش آن روز که باز آید و بینم دگرش
3 دیر می آید و جان منتظر مقدم اوست مردم از شوق، خدایا، برسان زود ترش
4 می پرد مرغ هوا جانب او فارغ بال کاش می بود من دلشده را بال و پرش!
1 آنکه از آب حیات آزرده می گردد تنش کی توان دیدن بروز جنگ غرق آهنش؟
2 آنکه بر دوشش گرانی می کند جیب قبا چون روا دارد کسی بار زره بر گردنش؟
3 خوش نباشد در قبای آهنین آن سیمتن ای خوش آن روزی که بینم در ته پیراهنش!
4 آن تن پاک از لطافت هست چون آب حیات غالبا موج همان آبست شکل جوشنش
1 زبان او، که ندیدم ز تنگی دهنش امید هست که بینم بکام خویشتنش
2 چه نازکیست، تعالی الله! آن سهی قد را؟ که از گل و سمن آزرده می شود بدنش
3 هزار تازه گل از بوستان دمید ولی یکی ز روی لطافت نمی رسد بتنش
4 سزد که جامه جان را قبا کند از شوق هزار یوسف مصری ببوی پیرهنش
1 گر گذر افتد، چو باد صبح، بر خاک منش همچو گرد از خاک برخیزم، بگیرم دامنش
2 در هوایش گر رود ذرات خاک من بباد از هوا داری در آیم ذره وار از روزنش
3 آن پریرو را چه لایق کلبه تاریک دل؟ مردم چشمست، بنشانم بچشم روشنش
4 گر شبی لطف تنش بر پیرهن ظاهر شود از خوشی دیگر نگنجد در قبا پیراهنش
1 روزی که بر لب آید جانم در آرزویش جان را بدو سپارم، تن را بخاک کویش
2 چون از وصال آن گل دیدم که: نیست رنگی آخر بصد ضرورت قانع شدم ببویش
3 خورشید روی او را نسبت بماه کردم زین کار نامناسب شرمنده ام ز رویش
4 مسکین دل از ملامت آواره جهان شد ای باد، اگر ببینی، از ما سلام گویش
1 کار من فریاد و افغانست، دور از یار خویش مردمان در کار من حیران و من در کار خویش
2 ای طبیب دردمندان، این تغافل تا به کی؟ گاه گاهی میتوان پرسیدن از بیمار خویش
3 گرد کویت بیش از این عشاق مسکین را مسوز دود دلها را نگه کن بر در و دیوار خویش
4 چند بهر قتل من آزرده سازی خویش را؟ رحم فرما، بگذر از قتل من و آزار خویش
1 ای شاه حسن، جور مکن بر گدای خویش ما بنده توایم، بترس از خدای خویش
2 خواهند عاشقان دو مراد از خدای خویش: هجر از برای غیر و وصال از براه خویش
3 گر دل ز کوی دوست نیامد عجب مدار جایی نرفته است که آید بجای خویش
4 ای من گدای کوی تو، گر نیست و رحمتی باری، نظر دریغ مدار از گدای خویش
1 ای کجی آموخته پیوسته از ابروی خویش راستی هم یادگیر از قامت دلجوی خویش
2 کعبه ما کوی تست، از کوی خود ما را مران قبله ما روی تست، از ما مگردان روی خویش
3 سر ببالین فراغت هر کسی شب تا بروز ما و غمهای تو و سر بر سر زانوی خویش
4 شب چو بر خاک درت پهلو نهادم گفت دل: من ز پهلوی تو در عیشم، تو از پهلوی خویش