عمر رفته است و کنون آفت از هلالی جغتایی غزل 239
1. عمر رفته است و کنون آفت جانی دارم
گشته ام پیر، ولی عشق جوانی دارم
...
1. عمر رفته است و کنون آفت جانی دارم
گشته ام پیر، ولی عشق جوانی دارم
...
1. هر زمان بر صف خوبان بتماشا گذرم
چون رسم پیش تو نتوانم از آنجا گذرم
...
1. خواهم که: بزیر قدمت زار بمیرم
هر چند کنی زنده، دگر بار بمیرم
...
1. بخاک من گذری کن، چو در وفای تو میرم
که زنده گردم و بار دگر برای تو میرم
...
1. پس از عمری، که خود را بر سر کوی تو اندازم
ز بیم غیر، نتوانم نظر سوی تو اندازم
...
1. مگو افسانه مجنون، چو من در انجمن باشم
ازو، باری، چرا گوید کسی؟ جایی که من باشم
...
1. اگر خوانی درونم، بنده این خاندان باشم
وگر رانی برونم، چون سگان بر آستان باشم
...
1. چو بخت نیست که شایسته وصال تو باشم
بصبر کوشم و خرسند با خیال تو باشم
...
1. تا عمر بود، در هوس روی تو باشم
در خاک شوم، خاک سر کوی تو باشم
...
1. مرا چه زهره که گویم: غلام روی تو باشم؟
سگ غلام غلام سگان کوی تو باشم
...
1. یار گفت: از ما بکن قطع نظر، گفتم: به چشم!
گفت: قطعا هم مبین سوی دگر، گفتم: به چشم!
...
1. من که باشم که می لعل بآن ماه کشم؟
بگذارید که حسرت خورم و آه کشم
...