1 تا عمر بود، در هوس روی تو باشم در خاک شوم، خاک سر کوی تو باشم
2 فردای قیامت نروم جانب طوبی در سایه سرو قد دلجوی تو باشم
3 خوش آنکه زبان از پی دشنام برآری من دست برآورده، دعاگوی تو باشم
4 پهلوی تو پیوسته نشینند رقیبان تا من نتوانم که بپهلوی تو باشم
1 ای کجی آموخته پیوسته از ابروی خویش راستی هم یادگیر از قامت دلجوی خویش
2 کعبه ما کوی تست، از کوی خود ما را مران قبله ما روی تست، از ما مگردان روی خویش
3 سر ببالین فراغت هر کسی شب تا بروز ما و غمهای تو و سر بر سر زانوی خویش
4 شب چو بر خاک درت پهلو نهادم گفت دل: من ز پهلوی تو در عیشم، تو از پهلوی خویش
1 در کوی بتان نیست کسی زار تر از من در پیش عزیزان جهان خوارتر از من
2 گفتی که: مرا یار وفادار بسی هست هستند، ولی نیست وفادارتر از من
3 گر طالب آنی که: بیاری بنشینی بنشین، که ترا نیست کسی یار تر از من
4 چون غنچه اگر سینه تنگم بشکافی دانی که: نبودست دل افگار تر از من
1 چند پنهان کنم افسانه هجران از تو؟ حال من بر همه پیداست، چه پنهان از تو؟
2 شمع جمعی و همه سوخته وصل تواند گنج حسنی و جهانی همه ویران از تو
3 باری، ای کافر بی رحم، چه در دل داری؟ که نیاسود دل هیچ مسلمان از تو
4 جیب گل پیرهنان چاک شد از دست غمت ورنه بودی همه را سر بگریبان از تو
1 عید قربان شد، بیا عاشق کشی بنیاد کن دردمندان را بدرد نو مبارک باد کن
2 گفته ای: در دین ما رسم فراموشی خطاست چون کنی از ما فراموش، این سخن را یاد کن
3 با من آغاز تکلم کردی و بیخود شدم تا از اول بشنوم، بار دگر بنیاد کن
4 زینهار! ای دل، چو آن سلطان خوبان در رسد حال ما را عرضه ده، کر نشنود فریاد کن
1 از پی آن دلبر شیرین شمایل می روم دل پی او رفت و من هم از پی دل می روم
2 می روم نزدیک آن قصاب و گو: خونم بریز من هلاک قتل خویشم، سوی قاتل می روم
3 گر زند تیغ، از سر کویش نخواهم رفت، لیک چند گامی همچو مرغ نیم بسمل می روم
4 چون بکوی او روم ترسم رقیبان پی برند زانکه من در گریه خود پای در گل می روم
1 ای که از خوبان مراد ما تویی مقصود هم چون تویی هرگز نبودست و نخواهد بود هم
2 تا بسودای تو افتادیم در بازار عشق از زیان هر دو عالم فارغیم، از سود هم
3 بس که بخت بد مرا سرگشته دارد چون فلک از فلک ناشادم و از بخت ناخشنود هم
4 گرد راهش گر برویم گل نخواهد کرد عشق چشم من گریان چرا شد، چهره گردآلوده هم؟
1 صبح امید همانست و رخ یار همان تار آن طره شبرنگ و شب تار همان
2 نیست چون هیچ تفاوت ز رقیبان با من پیش تو یار همان باشد و اغیار همان
3 طی شد افسانه هر عاشق و معشوق، که بود قصه ما و تو در کوچه و بازار همان
4 همره غیر چو باشی دلم آزرده مکن جان من، بس بود آزار دل زار همان
1 ما که از سوز تو در گریه زاریم چو شمع خبر از سوختن خویش نداریم چو شمع
2 پیش تیغ تو سر از تن بگذاریم ولی شعله شوق تو از سر نگذاریم چو شمع
3 تاب هنگامه اغیار نداریم، که ما کشته و سوخته خلوت یاریم چو شمع
4 هست چون آتش ما بر همه عالم روشن سوز خود را بزبان بهر چه آریم چو شمع؟
1 بیار بی وفا عمری وفا کردم ندانستم بامید وفا بر خود جفا کردم ندانستم
2 دل آزاری، که هرگز دیده بر مردم نیندازد بسان مردمش در دیده جا کردم ندانستم
3 اگر گفتم که: دارد یار من آیین دلجویی معاذالله! غلط کردم، خطا کردم، ندانستم
4 بلای جان من آن شوخ و من افتاده در کویش دریغا! خانه در کوی بلا کردم ندانستم