1 مشتاق درد را بمداوا چه احتیاج؟ بیمار عشق را بمسیحا چه احتیاج؟
2 چون جلوه گاه سبزخطان شد مقام دل ما را دگر بسبزه و صحرا چه احتیاج؟
3 تا کی بناز رفتن و گفتن که: جان بده؟ جان میدهم، بیا، بتقاضا چه احتیاج؟
4 چون ما فرح ز سایه قصر تو یافتیم ما را بفیض عالم بالا چه احتیاج؟
1 بدین هوس که: دمی سر نهم بپای قدح هزار بار فزون خوانده ام دعای قدح
2 منم، که وقف خرابات کرده ام سر و زر زر از برای شراب و سر از برای قدح
3 بزیر خون من و خون بها شراب بیار بگیر جوهر جانم، بده بهای قدح
4 رسید موسم گشت چمن، بیا ساقی که تازه شد هوس باده و هوای قدح
1 ای چشم تو شوخ تر ز هر شوخ چشم از تو ندیده شوخ تر شوخ
2 از نام دو چشم خود چه پرسی؟ این فتنه گرست و آن دگر شوخ
3 بالله! که نزاد مادر دهر مانند تو نازنین پسر شوخ
4 مسکین دل عاشقان شکستند این سنگدلان سیمبر شوخ
1 خوشا کسی که درین عالم خراب آباد اساس ظلم فگند و بنای داد نهاد
2 بیا، بیا، که از آن رفتگان بیاد آریم که رفته اند و ازیشان کسی نیارد یاد
3 مکن اقامت و بنیاد خانمان مفگن که دست حادثه خواهد فگندش از بنیاد
4 توانگری که در خیر بر فقیران بست دری ز عالم بالا بروی او نگشاد
1 دوش با صد عیش بودی، هر شبت چون دوش باد گر چو خونم با حریفان باده خوردی نوش باد
2 هر که جز کام تو جوید، باد، یارب! تلخ کام هر که جز نام تو گوید تا ابد خاموش باد
3 سرکشان را از رکابت باد طوق بندگی حلقه نعل سمندت چرخ را در گوش باد
4 میگذشتی با لباس ناز و میگفتند خلق: این قبای حسن دایم زیور آن دوش باد
1 بیا، بیا، که دل و جان من فدای تو باد سری که بر تن من هست خاک پای تو باد
2 دلم بمهر تو صد پاره باد و هر پاره هزار ذره و هر ذره در هوای تو باد
3 ز خانه تا بدر آیی و پا نهی بسرم سرم فتاده بخاک در سرای تو باد
4 ترا ببسمل من گر رضاست، بسم الله بیا، بیا، که قضا تابع رضای تو باد
1 کارم از دست شد و دل ز غمت زار افتاد فکر دل کن، که مرا دست و دل از کار افتاد
2 بهتر آنست که چون گل نشوی همدم خار چند روزی که گل حسن تو بی خار افتاد
3 میرود خون دل از دیده، ولی دل چه کند؟ که مرا این همه از دیده خونبار افتاد
4 تا ابد پشت بدیوار سلامت ننهد دردمندی که در آن سایه دیوار افتاد
1 سایه ای کز قد و بالای تو بر ما افتد به ز نوریست که از عالم بالا افتد
2 هر کجا دیده بر آن قامت رعنا افتد رود از دست دل زار و همه جا افتد
3 هر که در کوی تو روزی بهوس پای نهاد عاقبت هم بسر کوی تو از پا افتد
4 آنکه افتد سر ما در گذر او همه روز کاش! روی گذر او بسر ما افتد
1 گر ز رخسار تو یک لمعه بدریا افتد آب آتش شود و شعله بصحرا افتد
2 بسکه از قد تو نالیم بآواز بلند هر نفس غلغله در عالم بالا افتد
3 روز وصلست، هم امروز فدای تو شوم کار امروز نشاید که بفردا افتد
4 دارم امید که: چون تیغ کشی در دمِ قتل هر کجا پای تو باشد سرم آنجا افتد
1 ترا گهی که نظر بر من خراب افتد دلم ز بسکه تپد در من اضطراب افتد
2 دلم بیاد لبت هر زمان شود بیخود علی الخصوص زمانی که در شراب افتد
3 تو چون شراب خوری با رقیب خنده زنان ز خنده تو نمک در دل کباب افتد
4 ز بهر جلوه چو خورشید من رود بر بام بخانها همه از روزن آفتاب افتد