بناز می رود و سوی کس نمی از هلالی جغتایی غزل 108
1. بناز می رود و سوی کس نمی نگرد
هزار آه کشم، یک نفس نمی نگرد
...
1. بناز می رود و سوی کس نمی نگرد
هزار آه کشم، یک نفس نمی نگرد
...
1. باغ عیش من بجای گل همه خار آورد
آری، این نخلی که من دارم، همین بار آورد
...
1. تا کی آن شوخ نظر بر دگری اندازد؟
کاشکی جانب ما هم نظری اندازد
...
1. یار، هر چند که رعنا و سهی قد باشد
گر بعشاق نکویی بکند بد باشد
...
1. می خواهم و کنجی که بجز یار نباشد
من باشم و او باشد و اغیار نباشد
...
1. شب هجران رسید و محنت بسیار پیدا شد
بیا، ای بخت، کاری کن، که ما را کار پیدا شد
...
1. افروخت رنگت از می و دلها کباب شد
روی تو ماه بود، کنون آفتاب شد
...
1. تا از فروغ روی تو گل کامیاب شد
چون صبح داغ سینه من آفتاب شد
...
1. بر سر بالین طبیب از ناله من زار شد
از برای صحت من آمد و بیمار شد
...
1. گر برون میآید، آن بیرحم، زارم میکشد
ور نمیآید، به درد انتظارم میکشد
...
1. زان دل به جانب سگ کوی تو میکشد
کو دامنم گرفته، به سوی تو میکشد
...
1. باز عشق آمد و کار دل ازو مشکل شد
هر چه تدبیر خرد بود همه باطل شد
...