1 چو از داغ فراقت شعله حسرت به جان افتد چنان آهی کشم از دل، که آتش در جهان افتد
2 سجود آستانت چون میسر نیست میخواهم که آنجا کشته گردم، تا سرم بر آستان افتد
3 نماند از سیل اشک من زمین را یک بنا محکم کنون ترسم که نقصان در بنای آسمان افتد
4 به راهت چند زار و ناتوان افتم، خوش آن روزی که از چشمت نگاهی جانب این ناتوان افتد
1 آب حیات حسنت گل برگ تر ندارد طعم دهان تنگت تنگ شکر ندارد
2 ای دیده، تیز منگر در روی نازک او کز غایت لطافت تاب نظر ندارد
3 در هر گذر که باشی، نتوان گذشتن از تو آری، چو جانی و کس از جان گذر ندارد
4 سگ را بخون آهو رخصت مده، که مسکین از رشک چشم مستت خون در جگر ندارد
1 روز عمرم چند، یارب! چون شب غم بگذرد؟ عمر من کم باد، تا روز چنین کم بگذرد
2 دولت وصلت گذشت و محنت هجران رسید آن گذشت، امید می دارم که این هم بگذرد
3 نگذرد، گر سالها باشم براهش منتظر ور دمی غایب شوم، آید همان دم بگذرد
4 چون ز درد هجر گریان بر سر راهش روم گریه من بیند و خندان و خرم بگذرد
1 ماه شهر آشوب من، هر گه براهی بگذرد شهر پر غوغا شود، چونان که ماهی بگذرد
2 روزم از هجران سیه شد، آفتاب من کجاست؟ تا بسویم در چنین روز سیاهی بگذرد
3 چون بره می بینمش، بیخود تظلم می کنم همچو مظلومی که بروی پادشاهی بگذرد
4 ای که در عشق بتان لاف صبوری می زنی صبر کن، تا زین حکایت چند گاهی بگذرد
1 شمع، دوش از ناله من گریه بسیار کرد غالبا سوز دل من در دل او کار کرد
2 حال دل می داند آن شوخ و تغافل می کند این سزای آنکه سر عشق را اظهار کرد
3 ناله من این همه زان ماه خوش رفتار نیست هر چه با من کرد دور چرخ کج رفتار کرد
4 عاشقان زین پیش دایم عزتی می داشتند محنت عشقش عزیزان جهان را خوار کرد
1 مسکین طبیب، چاره دردم خیال کرد بیچاره را ببین: چه خیال محال کرد؟
2 کی می رسد خیال طبیبان بدرد من؟ دردم بدان رسید که نتوان خیال کرد
3 دارد هزار تفرقه دل در شب فراق کو آن فراغتی که بروز وصال کرد؟
4 گل پیش عارض تو شد از انفعال سرخ آن خنده ای که کردهم از انفعال کرد
1 نمی توان بتو شرح بلای هجران کرد فتاده ام ببلایی، که شرح نتوان کرد
2 ز روزگار مرا خود همیشه دردی بود غم تو آمد و آن را هزار چندان کرد
3 بلای هجر تو مشکل بود، خوش آن بیدل که مرد پیش تو و کار بر خود آسان کرد
4 خیال کشتن من داشت وه! چه شد یارب؟ کدام سنگدل آن شوخ را پشیمان کرد؟
1 من عاشق و دیوانه و مستم، چه توان کرد؟ می خواره و معشوق پرستم، چه توان کرد؟
2 گر ساغر سی روزه کشیدم، چه توان گفت؟ ور توبه چل ساله شکستم، چه توان کرد؟
3 گویند که: رندی و خراباتی و بد نام آری، بخدا، این همه هستم، چه توان کرد؟
4 من رسته ام از قید خرد، هیچ مگویید ور زانکه ازین قید نرستم، چه توان کرد؟
1 بناز می رود و سوی کس نمی نگرد هزار آه کشم، یک نفس نمی نگرد
2 گهی بپس روم و گه سر رهش گیرم ولی چه فایده؟ چون پیش و پس نمی نگرد
3 چو غمزه اش ره دین زد چه سود ناله جان؟ که راهزن بفغان جرس نمی نگرد
4 کسی که در هوس روی ماه رخساریست در آفتاب ز روی هوس نمی نگرد
1 باغ عیش من بجای گل همه خار آورد آری، این نخلی که من دارم، همین بار آورد
2 کوه از سیل سرشکم در صدا آید، بلی گریه من سنگ را در ناله زار آورد
3 عالمی در گریه است از ناله جانسوز من نوحه ای کز درد خیزد گریه بسیار آورد
4 گر دل آزرده را جز داغ او مرهم نهم بر دل آن مرهم شود داغی که آزار آورد