1 اگر نه از گل نو رسته بوی یار آید هوای باغ و تماشای گل چه کار آید؟
2 بهار میرسد، آهنگ باغ کن، زان پیش که رفته باشی و بار دگر بهار آید
3 ز باده سرخوشی خود، زمان زمان، نو کن چنان مکن که: رود مستی و خمار آید
4 فتاد کشتی عمرم بموج خیر فراق امید نیست کزین ورطه بر کنار آید
1 کدام جلوه، که در سر و سرفراز تو نیست؟ کدام فتنه، که در جلوه های ناز تو نیست؟
2 مکن بخاک درش، ای رقیب، عرض نیاز که نازنین مرا حاجت نیاز تو نیست
3 دلا، بشام فراق از بلای حشر مپرس که روز کوته او چون شب دراز تو نیست
4 ز سجده پیش رخش منع ما مکن، زاهد نیاز اهل محبت کم از نماز تو نیست
1 خدا را، تند سوی من مبین، چون بنگرم سویت تغافل کن زمانی، تا ببینم یک زمان رویت
2 ز خاک کوی من، گفتی: برو، یا خاک شو اینجا چو آخر خاک خواهم شد من و خاک سر کویت
3 تنم زارست و جان محزون، جگر پر درد و دل پر خون ترحم کن، که دیگر نیست تاب تندی از خویت
4 بصد تیغ ستم کشتی مرا، عذر تو چون خواهم؟ کرمها میکنی، صد آفرین بر دست و بازویت
1 دودی، که دوش بر سر کویت بلند بود غافل مشو، که آه من دردمند بود
2 از ما شمار خیل شهیدان خود مپرس آن خیل بی شمار که داند که چند بود؟
3 بستم بطره تو دل و رستم از غمت آری، علاج عاشق بیچاره بند بود
4 یک ذره مانده بود ز من در شب فراق آن ذره هم بر آتش هجران سپند بود
1 جان من، بهر تو از جان بدنی ساختهاند بر وی از رشته جان پیرهنی ساختهاند
2 بر گلت سبزه عنبرشکنی ساختهاند از گل و سبزه عجایب چمنی ساختهاند
3 تن سیمین تو نازک، دل سنگین تو سخت بوالعجب سنگدل و سیمتنی ساختهاند
4 الله! الله! چه توان گفت رخ و زلف ترا؟ گوییا از گل و سنبل چمنی ساختهاند
1 دلم رفت و جان حزین هم نماند ز عمر اندکی ماند و این هم نماند
2 سرم خاک آن در شد و زود باشد که گردش بروی زمین هم نماند
3 نشسته بخون مردم چشم، دانم که در خانه مردم نشین هم نماند
4 چه هر دم بناز افگنی چین بر ابرو؟ مناز، ای بت چین، که چین هم نماند
1 من نمیخواهم که : در کویش مرا بسمل کنید حیف باشد کان چنان خاکی بخونم گل کنید
2 چون نخواهم زیست دور از روی او، بهر خدا تیغ بردارید و پیش او مرا بسمل کنید
3 بهر قتلم رنجه میدارید دست ناز کش هم بدست خود مرا قربان آن قاتل کنید
4 چون بعزم خاک بردارید تابوت مرا هر قدم، صد جا، بگرد کوی او منزل کنید
1 تا از فروغ روی تو گل کامیاب شد چون صبح داغ سینه من آفتاب شد
2 از حسن نیم رنگ تو، ای ساقی بهار نظاره سیر مست گل ماهتاب شد
3 چون کشتی شکسته، که از آب پر شود ما را دل شکسته پر از خون ناب شد
1 دگرم بسته آن زلف سیه نتوان داشت آن چنانم که بزنجیر نگه نتوان داشت
2 تاب خیل و سپه زلف و رخی نیست مرا روز و شب معرکه با خیل و سپه نتوان داشت
3 تا کی آن چاه ذقن را نگرم با لب خشک؟ این همه تشنه مرا بر لب چه نتوان داشت
4 دیده بر بستم و نومید نشستم، چه کنم؟ بیش ازین دیده بامید بره نتوان داشت
1 دم آخر، که مرا عمر به سر میآید گر تو آیی به سرم، عمر دگر میآید
2 گر نگریم جگر از درد تو خون میبندد ور بگریم ز درون خون جگر میآید
3 منم آن کوه غم و درد، که سیلاب سرشک هردم از دامن من تا به کمر میآید
4 چون کنم از تو فراموش؟ که روزی صد بار جلوه حسن تو در پیش نظر میآید