1 اگر سودای عشق اینست، من دیوانه خواهم شد چه جای آشنا؟ کز خویش هم بیگانه خواهم شد
2 دمیدی یک فسون وز دست بردی صبر و هوش من خدا را، ترک افسون کن، که من افسانه خواهم شد
3 غم عشق ترا، چون گنج، در دل کرده ام پنهان باین گنج نهانی ساکن ویرانه خواهم شد
4 شبی، کز روی آتشناک، مجلس را برافروزی تو شمع جمع خواهی گشت و من پروانه خواهم شد
1 از حال و دل و دیده مپرسید که چون شد؟ خون شد دل و از رهگذر دیده برون شد
2 ما بی خبران، چون خبر از خویش نداریم حال دل آواره چه دانیم که چون شد؟
3 دل خون شد و از دست هنوزش نگذاری بگذار، خدا را، که دل از دست تو خون شد
4 تا باد صبا در شکن زلف تو ره یافت بهر دل ما سلسله جنبان جنون شد
1 تا سلسله زلف تو زنجیر جنون شد وابستگی این دل دیوانه فزون شد
2 شرمنده شد از عکس جمالت مه و خورشید وز عارض گل رنگ تو دل غنچه خون شد
3 خون شد دل من، دم بدم، از فرقت دلبر زان رو ز ره دیده خونبار برون شد
4 آنجا، که صبا را گذری نیست، که گوید: حال دل این خسته، بدلدار، که چون شد؟
1 گل شکفت و شوق آن گل چهره از سر تازه شد وای جان من! که بر دل داغ دیگر تازه شد
2 گرد آن رخسار گل گون خط ز نگاری دمید همچو اطراف چمن، کز سبزه تر تازه شد
3 آمد از کویت نسیمی، غنچه دلها شکفت گلشن جان زان نسیم روح پرور تازه شد
4 تا گذشتی همچو آب خضر بر طرف چمن هر خس و خاشاک چون سرو و صنوبر تازه شد
1 غم بتان مخور، ای دل، که زار خواهی شد اگر عزیز جهانی، تو خوار خواهی شد
2 اگر چو من هوس زلف یار خواهی کرد ز عاشقان سیه روزگار خواهی شد
3 تو از طریقه یاری همیشه فارغ و من نشسته ام بامیدی که یار خواهی شد
4 چو در وفای توام، بر دلم جفا مپسند که پیش اهل وفا شرمسار خواهی شد
1 نیست عرق، که در رهت از حرکات میچکد هر قدمی، که مینهی، آب حیات میچکد
2 چند به هر سیه دلی باده ناب میکشی؟ حیف! که آب زندگی در ظلمات میچکد
3 بس که لب تو چاشنی ریخته در مذاق جان گریه تلخ گر کنم آب نبات میچکد
4 اشک هلالی از مژه، گرد حریم آن حرم همچو سرشک عارفان، در عرفات میچکد
1 آه و صد آه! که آن مه ز سفر دیر آمد شمع خورشید جمالش بنظر دیر آمد
2 گفت: سوی تو بقاصد بفرستم خبری وه! که قاصد نفرستاد و خبر دیر آمد
3 تو مدد گار شو، ای خضر، که آن آب حیات سوی این سوخته تشنه جگر دیر آمد
4 نوبهار چمن عیش بدل شد بخزان زانکه آن شاخ گل تازه و تر دیر آمد
1 روز هجران تو، یارب! ز کجا پیش آمد؟ این چه روزیست که پیش من درویش آمد؟
2 آن بلایی که ز اندیشه آن میمردم عاقبت پیش من عاقبت اندیش آمد
3 با قد همچو خدنگ از دل من بیرون آی که مرا تیر بلا بر جگر ریش آمد
4 چشم بر هم مزن و هر طرف از ناز مبین که بریش دلم از هر مژه صد نیش آمد
1 دلم، پیش لبت، با جان شیرین در فغان آمد خدا را، چاره دل کن، که این مسکین بجان آمد
2 بیا، ای سرو، گلزار جوانی را غنیمت دان که خواهد نوبهار حسن را روزی خزان آمد
3 ببزم دیگران، دامن کشان، تا کی توان رفتن؟ بسوی عاشقان هم گاه گاهی میتوان آمد
4 حیاتی یافتم از وعده قتلش، بحمد الله! که ما را هر چه در دل بود او را بر زبان آمد
1 نگسلد رشته جان من از آن سرو بلند این چه نخلیست که دارد برگ جان پیوند؟
2 آه! از آن چشم، که چون سوی من افگند نگاه چاکها در دلم از خنجر مژگان افگند
3 گر دهم جان بوفایش نپسندد هرگز آه! از آن شوخ جفا پیشه دشوار پسند!
4 گر نگیرد ز سر لطف و کرم دست مرا دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند