1 در آفتاب رخش آب باده تاب انداخت چه آب بود که آتش در آفتاب انداخت؟
2 هنوز جلوه آن گنج حسن پنهان بود که عشق فتنه درین عالم خراب انداخت
3 قضا نگر که: چو پیمانه ساخت از گل من مرا بیاد لبش باز در شراب انداخت
4 فسانه دگران گوش کرد در شب وصل ولی بنوبت من خویش را بخواب انداخت
1 کار من از جمله عالم همین عشقست و بس عالمی دارم، که در عالم ندارد هیچ کس
2 پادشاه اهل دردم بر سر میدان عشق من میان فتنه و خیل بلا از پیش و پس
3 دست امیدم ز دامان وصالش کوتهست وه! که جایی رفته ام کان جاندارم دسترس
4 در جهان چیزی که دارم از سواد عشق او یک دل و چندین تمنا، یک سرو چندین هوس
1 عکس آن لبهای میگون در شراب افتاده است حیرتی دارم که: چون آتش در آب افتاده است؟
2 ظاهرست از حلقهای زلف و ماه عارضت در میان سایه هر جا آفتاب افتاده است
3 چون طبیب عاشقانی، گه گه این دل خسته را پرسشی میکن، که بیمار و خراب افتاده است
4 بلبل افغان میکند هر لحظه بر شاخی دگر جلوه گل دیده و در اضطراب افتاده است
1 سایه ای کز قد و بالای تو بر ما افتد به ز نوریست که از عالم بالا افتد
2 هر کجا دیده بر آن قامت رعنا افتد رود از دست دل زار و همه جا افتد
3 هر که در کوی تو روزی بهوس پای نهاد عاقبت هم بسر کوی تو از پا افتد
4 آنکه افتد سر ما در گذر او همه روز کاش! روی گذر او بسر ما افتد
1 وه! که سودای تو آخر سر بشیدایی کشید قصه عشق نهان ما برسوایی کشید
2 آخر، ای جان، روزی از حال دل زارم بپرس تا بگویم: آنچه در شبهای تنهایی کشید
3 میکشند از داغ سودایت خردمندان شهر آنچه مجنون بیابان گرد صحرایی کشید
4 حال ما و فتنه چشم تو میداند که چیست؟ هر که روزی غارت ترکان یغمایی کشید
1 برخیز طبیبا، که دل آزرده ام امروز بگذار مرا، کز غم او مرده ام امروز
2 چون برگ خزان چهره من زرد شد از غم کو آن گل سیراب؟ که پژمرده ام امروز
3 چون گوشه دامان من از خون شده رنگین هر گوشه که دامان خود افشرده ام امروز
4 امروز مرا چون فلک آورد بافغان من نیز فغان را بفلک برده ام امروز
1 می خواهم و کنجی که بجز یار نباشد من باشم و او باشد و اغیار نباشد
2 آنجا اثر رحمت جاوید توان یافت کان جا ز رقیبان تو آثار نباشد
3 هر جا حبیبست بپهلوی رقیبست در باغ جهان یک گل بی خار نباشد
4 بر من، که گرفتار توام، رحم مفرمای رحمست بر آن کس که گرفتار نباشد
1 هر آتشین گلی، که بر اطراف خاک ماست از آتش دل و جگر چاک چاک ماست
2 دامن کشان ز خاک شهیدان گذشته ای گردی، که دامن تو گرفتست، خاک ماست
3 ساقی، برو، که باده گل رنگ بی لبش گر آب زندگیست که زهر هلاک ماست
4 پاکست همچو دامن گل چشم ما ولی دامان یار پاک تر از چشم پاک ماست
1 دلا، گر عاشقی، بنشین، که جانانت برون آید بر آن در منتظر میباش، تا جانت برون آید
2 اگر صد سال آب از گریه بر آتش زند چشمم هنوز از سینه من سوز هجرانت برون آید
3 ز تاب آتش می، چون عرق ریزد گل رویت زلال رحمت از چاه زنخدانت برون آید
4 چه بینم آفتابی را، که از جیب فلک سر زد؟ خوش آن ماهی، که هر صبح، از گریبانت برون آید
1 مه من با رقیبان جفااندیش میآید ز غوغایی، که میترسیدم، اینک پیش میآید
2 چه چشمست این؟ که هرگه جانب من تیز میبینی ز مژگان تو بر ریش دلم صد نیش میآید
3 به آن لبهای شیرین وه! چه شورانگیز میخندی؟ که از ذوقش نمک بر سینههای ریش میآید
4 جمالت را به میزان نظر هرچند میسنجم به چشم من رخت از جمله خوبان بیش میآید