1 چند نادیده کنی؟ آه! چه دیدی از ما؟ نشنوی زاری ما، وه! چه شنیدی از ما؟
2 آخر، ای آهوی مشکین، چه خطا رفت که تو با همه انس گرفتی و رمیدی از ما؟
3 حیف باشد که چو گل بر کف هر خار نهی دامنی را، که بصد ناز کشیدی از ما
4 کام جان راست ببازار غمت صد تلخی که بیک عشوه شیرین نخریدی از ما
1 نمی توان بجفا قطع دوستداری ما که از جفای تو بیشست با تو یاری ما
2 بسی چو ابر بهاران گریستیم و هنوز گلی نرست ز باغ امیدواری ما
3 بچشم چون تو عزیزی شدیم خوار ولی ز عزت دگران بهترست خواری ما
4 غبار کوی تو ما را ز چهره دور مباد که با تو می کند اظهار خاکساری ما
1 من و بیداری شبها و شب تا روز یاربها نبیند هیچکس در خواب، یارب! اینچنین شبها
2 گشادی تا لب شیرین به دشنام دعاگویان دعا میگویم و دشنام میخواهم از آن لبها
3 خدا را! جان من، بر خاک مشتاقان گذاری کن که در خاک از تمنای تو شد فرسوده قالبها
4 سیهروزان هجران را چه حاصل بیتو از خوبان؟ که روز تیره را خورشید میباید، نه کوکبها
1 من همچو گلزار ارم، گل گل ترا رخسارها وز آرزوی هر گلی در سینه دارم خارها
2 گر بی تو بگشایم نظر بر جانب گلزارها از خار در چشمم فتد گلها و از گل خارها
3 دی خوب بودی در نظر، امروز از آن هم خوب تر خوبند خوبان دگر، اما نه این مقدارها
4 تو با قد افراخته، ره سوی باغ انداخته سرو از خجالت ساخته جا در پس دیوارها
1 ز آب چشم من گل شد، به راه عشق، منزلها ندانم تا چه گُلها بشکفد آخر ازین گِلها؟
2 شکستی عهد و بر دلهای مسکین سوختی داغی زهی داغی که تا روز قیامت ماند بر دلها!
3 من از خوبان بسی غمهای مشکل دیدهام، لیکن غم هجران بود مشکلترین جمله مشکلها
4 سزد گر بر سر تابوت ما گریند در کویش چرا کز منزل مقصود بربستیم محملها
1 دلا، ذوقی ندارد دولت دنیا و شادیها خوشا! آن دردمندیهای عشق و نامرادیها
2 من و مجنون دو مدهوشیم سر گردان بهر وادی ببین کآخر جنون انداخت ما را در چه وادیها؟
3 دل من جا گرفت از اعتقاد پاک در کویش بلی، آخر به جایی میکشد پاکاعتقادیها
4 چو عمر خود ندارم اعتمادی بر وفای تو چه عمرست این که من دارم بر او خوشاعتمادیها؟
1 گل رویت عرق کرد از می ناب ز شبنم تازه شد گل برگ سیراب
2 بناز آن چشم را از خواب مگشای همان بهتر که باشد فتنه در خواب
3 تعالی الله! چه حسنست اینکه هر روز دهد سر پنجه خورشید را تاب؟
4 ز پا افتادم، آخر دست من گیر همین گویم: مرا دریاب، دریاب
1 شب هجرست و مرگ خویش خواهم از خدا امشب اجل روزی چو سویم خواهد آمد، گو: بیا امشب
2 چنین دردی که من دارم نخواهم زیست تا فردا بیا، بنشین، که جان خواهم سپرد امروز، یا امشب
3 دل و جانی که بود، آواره شد دوش از غم هجران دگر، یارب! غم هجران چه میخواهد ز ما امشب؟
4 نه سر شد خاک درگاهت، نه پا فرسود در راهت مرا چون شمع باید سوخت از سر تا بپا امشب
1 سر نمی تابم ز شمشیر حبیب هر چه آید بر سر من، یا نصیب!
2 دل بدرد آمد من بیچاره را چاره درد دلم کن، ای طبیب
3 ای که گویی: چونی و حال تو چیست؟ من غریب و حال من باشد غریب
4 تا رقیبت هست ما را قدر نیست نیست گردد، یارب! از پیشت رقیب
1 گر دعای دردمندان مستجابست، ای حبیب از خدا هرگز نخواهم خواست جز مرگ رقیب
2 درد بیماری و اندوه غریبی مشکلست وای مسکینی که هم بیمار باشد هم غریب!
3 سر ببالینم ز درد هجر، نزدیک آمدست کز سر بالین من شرمنده برخیزد طبیب
4 دیگران دارند هر یک صد امید از خوان وصل من ز درد بی نصیبی چند باشم بی نصیب؟