1 ترک یاری کردی و من همچنان یارم تو را دشمن جانی و از جان دوستتر دارم تو را
2 گر به صد خار جفا آزرده سازی خاطرم خاطر نازک به برگ گل نیازارم تو را
3 قصد جان کردی که یعنی: دست کوته کن ز من جان به کف بگذارم و از دست نگذارم تو را
4 گر برون آرند جانم را ز خلوتگاه دل نیست ممکن، جان من، کز دل برون آرم تو را
1 آرزومند توام، بنمای روی خویش را ور نه، از جانم برون کن آرزوی خویش را
2 جان در آن زلفست، کمتر شانه کن، تا نگسلی هم رگ جان مرا، هم تار موی خویش را
3 خوبرو را خوی بد لایق نباشد، جان من همچو روی خویش نیکو ساز خوی خویش را
4 چون بکویت خاک گشتم، پایمالم ساختی پایه بر گردون رساندی خاک کوی خویش را
1 مه من، بجلوه گاهی که ترا شنودم آنجا جگرم ز غصه خون شد، که چرا نبودم آنجا؟
2 گه سجده خاک راهت بسرشک می کنم گل غرض آنکه دیر ماند اثر سجودم آنجا
3 من و خاک آستانت، که همیشه سرخ رویم بهمین قدر که روزی رخ زرد سودم آنجا
4 بطواف کویت آیم، همه شب، بیاد روزی که نیازمندی خود بتو می نمودم آنجا
1 ز روی مهر اگر روزی ببینی یک دو شیدا را بماهم گوشه چشمی، که شیدا کرده ای ما را
2 بهر جا پا نهی آنجا نهم صد بار چشم خود چه باشد؟ آه! اگر یک باره بر چشمم نهی پا را
3 مرا گر در تمنای تو آید صد بلا بر سر ز سر بیرون نخواهم کرد هرگز این تمنا را
4 چو در بازار حسن از یک طرف پیدا شدی، ناگه خریداران یوسف برطرف کردند سودا را
1 دیدیدیم ز یاران وفادار بسی را لیکن چو سگان تو ندیدیم کسی را
2 قطع هوس و ترک هوی کن، که درین راه چندان اثری نیست هوی و هوسی را
3 فریاد! که فریاد کشیدیم و ندیدیم در بادیه عشق تو فریادرسی را
4 تا از لب شیرین مگسان کام گرفتند گیرند به از خیل ملایک مگسی را
1 زان پیشتر که عقل شود رهنمون مرا عشق تو ره نمود بکوی جنون مرا
2 هم سینه شد پر آتش و هم دیده شد پر آب در آب و آتشست درون و برون مرا
3 شوخی که بود مردن من کام او کجاست؟ تا بر مراد خویش ببیند کنون مرا
4 خاک درت ز قتل من آغشته شد بخون آخر فگند عشق تو در خاک و خون مرا
1 من بکویت عاشق زار و دل غمگین غریب چون زید بیچاره عاشق؟ چون کند مسکین غریب؟
2 پرسش حال غریبان رسم و آیینست، لیک هست در شهر شما این رسم و این آیین غریب
3 در خم زلف کجت دلها غریب افتاده اند زلف تو شام غریبانست و ما چندین غریب
4 وقت دشنامم بشکر خنده لب بگشا، که هست در میان تلخ گفتن خنده شیرین غریب
1 ای شده خوی تو با من بتر از خوی رقیب روزم از هجر سیه ساخته چون روی رقیب
2 گفته بودی که: سگ ما ز رقیب تو بهست لیک پیش تو به از ماست سگ کوی رقیب
3 بسکه از کعبه کوی تو مرا مانع شد گر همه قبله شود، رو نکنم سوی رقیب
4 آن همه چین که در ابروی رقیبت دیدم کاش در زلف تو بودی، نه در ابروی رقیب
1 یار، چون در جام می بیند، رخ گل فام را عکس رویش چشمه خورشید سازد جام را
2 جام می بر دست من نه، نام نیک از من مجوی نیک نامی خود چه کار آید من بد نام را؟
3 ساقیا، جام و قدح را صبح و شام از کف منه کین چنین خورشید و ماهی نیست صبح و شام را
4 فتنه انگیزست دوران، جام می در گردش آر تا نبینم فتنهای گردش ایام را
1 من کیستم تا هر زمان پیش نظر بینم ترا؟ گاهی گذر کن سوی من، تا در گذر بینم ترا
2 افتاده بر خاک درت، خوش آنکه آیی بر سرم تو زیر پا بینی و من بالای سر بینم ترا
3 یک بار بینم روی تو دل را چه سان تسکین دهم؟ تسکین نیابد، جان من، صد بار اگر بینم ترا
4 از دیدنت بیخود شدم، بنشین ببالینم دمی تا چشم خود بگشایم و بار دگر بینم ترا