1 گفتگوی عقل در خاطر فرو ناید مرا بنده سلطان عشقم، تا چه فرماید مرا؟
2 بسکه کردم گریه پیش مردم و سودی نداشت بعد ازین بر گریه خود خنده میآید مرا
3 بسته زلف پریرویان شدن از عقل نیست لیک من دیوانه ام، زنجیر میباید مرا
4 وعده وصل توام داد اندکی تسکین دل تا رخ خوبت نبینم دل نیاساید مرا
1 ز سوز سینه، هر دم، چند پوشم داغ هجران را؟ دگر طاقت ندارم، چاک خواهم زد گریبان را
2 بزن یک خنجر و از درد جان کندن خلاصم کن چرا دشوار باید کرد بر من کار آسان را؟
3 نمی خواهم که خط بالای آن لب سایه اندازد که بی ظلمت صفای دیگرست آن آب حیوان را
4 بزلفت بسته شد دلهای مشتاقان، بحمدالله عجب جمعیتی روزی شد این جمع پریشان را!
1 از آن تنهایی ملک غریبی شد هوس ما را که روزی چند نشناسیم ما کس را و کس ما را
2 ز دست ما اگر پا بوس خوبان بر نمی آید همین دولت که: خاک پای ایشانیم بس مارا
3 براه محمل جانان چنان بیخود نیم امشب که هوش رفته باز آید بفریاد جرس ما را
4 بآب چشم ما پرورده شد خار و خس کویش ولی گلهای حسرت میدمد زان خار و خس ما را
1 بروز غم، سگش خواهم، که پرسد خاکساران را که یاران در چنین روزی بکار آیند یاران را
2 عجب خاری خلید از نو گلی در سینه ریشم! که برد از خاطر من خار خار گل عذاران را
3 ز ناز امروز با اغیار خندان میرود آن گل دریغا! تازه خواهد کرد داغ دل فگاران را
4 بصد امید عزم کوی او دارند مشتاقان خداوندا، بامیدی رسان امیدواران را
1 شب هجرست و مرگ خویش خواهم از خدا امشب اجل روزی چو سویم خواهد آمد، گو: بیا امشب
2 چنین دردی که من دارم نخواهم زیست تا فردا بیا، بنشین، که جان خواهم سپرد امروز، یا امشب
3 دل و جانی که بود، آواره شد دوش از غم هجران دگر، یارب! غم هجران چه میخواهد ز ما امشب؟
4 نه سر شد خاک درگاهت، نه پا فرسود در راهت مرا چون شمع باید سوخت از سر تا بپا امشب
1 جان خوشست، اما نمیخواهم که: جان گویم ترا خواهم از جان خوشتری باشد، که آن گویم ترا
2 من چه گویم کانچنان باشد که حد حسن تست؟ هم تو خود فرماکه: چونی، تا چنان گویم ترا
3 جان من، با آنکه خاص از بهر کشتن آمدی ساعتی بنشین، که عمر جاودان گویم ترا
4 تا رقیبان را نبینم خوشدل از غمهای خویش از تو بینم جور و با خود مهربان گویم ترا
1 ای سر زلف تو کمند حیات نیست ز قید تو امید نجات
2 آب حیاتی تو و خط بر لبت سبزه تر بر لب آب حیات
3 شور من از خنده شیرین تست ریش دلم را نمکست این نبات
4 خاطر عاشق ز جهان فارغست مست ندارد خبر از کاینات
1 دلا، ذوقی ندارد دولت دنیا و شادیها خوشا! آن دردمندیهای عشق و نامرادیها
2 من و مجنون دو مدهوشیم سر گردان بهر وادی ببین کآخر جنون انداخت ما را در چه وادیها؟
3 دل من جا گرفت از اعتقاد پاک در کویش بلی، آخر به جایی میکشد پاکاعتقادیها
4 چو عمر خود ندارم اعتمادی بر وفای تو چه عمرست این که من دارم بر او خوشاعتمادیها؟
1 من همچو گلزار ارم، گل گل ترا رخسارها وز آرزوی هر گلی در سینه دارم خارها
2 گر بی تو بگشایم نظر بر جانب گلزارها از خار در چشمم فتد گلها و از گل خارها
3 دی خوب بودی در نظر، امروز از آن هم خوب تر خوبند خوبان دگر، اما نه این مقدارها
4 تو با قد افراخته، ره سوی باغ انداخته سرو از خجالت ساخته جا در پس دیوارها
1 بحمدالله که صحت داد ایزد پادشاهی را برآورد از سر نو بر سپهر حسن ماهی را
2 معاذالله! اگر می کاست یک جو خرمن حسنش بباد نیستی می داد هر برگ گیاهی را
3 چو پا برداشتی، ای نرگس رعنا، بغمازی قدم آهسته نه، دیگر مرنجان خاک راهی را
4 بشکر آنکه شاه مسند حسنی، بصد عزت مران از خاک راه خود بخواری دادخواهی را