1 هست آرزوی کشتن آن تند خو مرا گر او نکشت، می کشد این آرزو مرا
2 جان من از جدایی آن مه بلب رسید ای وای! گر فلک نرساند باو مرا
3 با ذوق جستجوی تو آسوده خاطرم آسودگی مباد ازین جستجو مرا
4 ننگست عاشقان جهان را ز نام من عاشق مگوی، هر چه توانی بگو مرا
1 ز سوز سینه، هر دم، چند پوشم داغ هجران را؟ دگر طاقت ندارم، چاک خواهم زد گریبان را
2 بزن یک خنجر و از درد جان کندن خلاصم کن چرا دشوار باید کرد بر من کار آسان را؟
3 نمی خواهم که خط بالای آن لب سایه اندازد که بی ظلمت صفای دیگرست آن آب حیوان را
4 بزلفت بسته شد دلهای مشتاقان، بحمدالله عجب جمعیتی روزی شد این جمع پریشان را!
1 نهادی بر دلم داغ فراق و سوختی جان را بداغ و درد دوری چند سوزی دردمندان را!
2 منه زین بیشتر چون لاله داغی بر دل خونین که از دست تو آخر چاک خواهم زد گریبان را
3 شدم در جستجوی کعبه وصلت، ندانستم که همچون من بود سر گشته بسیار این بیابان را
4 اگر چشم خضر بر لعل جان بخش تو افتادی بعمر خود نکردی یاد هرگز آب حیوان را
1 بروز غم، سگش خواهم، که پرسد خاکساران را که یاران در چنین روزی بکار آیند یاران را
2 عجب خاری خلید از نو گلی در سینه ریشم! که برد از خاطر من خار خار گل عذاران را
3 ز ناز امروز با اغیار خندان میرود آن گل دریغا! تازه خواهد کرد داغ دل فگاران را
4 بصد امید عزم کوی او دارند مشتاقان خداوندا، بامیدی رسان امیدواران را
1 بچه نسبت کنم آن سرو قد دلجو را؟ هر چه گویم، به از آنست، چه گویم او را؟
2 مشنو، از بهر خدا، در حق من قول رقیب که نکو نیست شنیدن خبر بد گو را
3 آنکه بد خوی مرا داد چنان روی نکو کاشکی خوی نکوهم دهد آن بد خو را
4 تیغ بر من چه زنی؟ حیف که همچون تو کسی بهر آزار سگی رنجه کند بازو را
1 گه نمک ریزد بخم، گه بشکند پیمانه را محتسب تا چند در شور آورد می خانه را؟
2 هر کجا شبها ز سوز خویش گفتم شمه ای شمع را بگداختم، آتش زدم پروانه را
3 قصه پنهان ما افسانه شد، این هم خوشست پیش او شاید رفیقی گوید این افسانه را
4 این همه بیگانگی با آشنایان بس نبود؟ کاشنای خویش کردی مردم بیگانه را
1 ای شوخ، مکش عاشق خونین جگری را شوخی مکن، انگار که کشتی دگری را
2 خواهی که ز هر سو نظری سوی تو باشد زنهار! مرنجان دل صاحب نظری را
3 زین پیر فلک هیچ کسی یاد ندارد ای تازه جوان، همچو تو زیبا پسری را
4 روزی که در وصل برویم بگشایی از عالم بالا بگشایند دری را
1 دیدیدیم ز یاران وفادار بسی را لیکن چو سگان تو ندیدیم کسی را
2 قطع هوس و ترک هوی کن، که درین راه چندان اثری نیست هوی و هوسی را
3 فریاد! که فریاد کشیدیم و ندیدیم در بادیه عشق تو فریادرسی را
4 تا از لب شیرین مگسان کام گرفتند گیرند به از خیل ملایک مگسی را
1 بحمدالله که صحت داد ایزد پادشاهی را برآورد از سر نو بر سپهر حسن ماهی را
2 معاذالله! اگر می کاست یک جو خرمن حسنش بباد نیستی می داد هر برگ گیاهی را
3 چو پا برداشتی، ای نرگس رعنا، بغمازی قدم آهسته نه، دیگر مرنجان خاک راهی را
4 بشکر آنکه شاه مسند حسنی، بصد عزت مران از خاک راه خود بخواری دادخواهی را
1 بنام ایزد، میان مردمان آن تندخو با ما چه خوش باشد که ما در گوشه ای باشیم و او با ما
2 ز بد خویی بما جنگ و باغیار آشتی دارد چه دارد؟ یارب! این بیگانه خوی جنگجو با ما؟
3 کنون خود از نکورویی چه با ما میکند هر دم؟ چه گویم تا چه خواهد کرد زان خوی نکو با ما؟
4 بکویت آمدیم و آرزوی ما نشد حاصل ز کویت می رویم اینک، هزاران آرزو با ما