1 مباد، نفس ز قید خرد گشاده شود بلاست چون سگ درّنده، بی قلاده شود
2 حریف درد تو اکنون نمی شود دل من که زور باده، کهن چون شود زیاده شود
1 هما که بال و پر خویش سایبان تو دارد اگر غلط نکنم پاس استخوان تو دارد
1 کی ترک مکر و حیله به احباب می کند؟ در شیر صبح، چرخ دنی، آب می کند
1 آن مشکبو غزال ز چشمم گذار کرد چشم مرا چو نافهٔ مشک تتار کرد
1 صحرانورد وحشتم، آن خط و خال کرد داغ مرا سیاهی چشم غزال کرد
1 این عشق تازه دیده به اشکم دچار کرد خار خزان رسیدهٔ مژگان، بهار کرد
1 پریشانی ز احسان، بحر بی پایان نمی بیند زیانی مایه دار همّت، از نقصان نمی بیند
2 چه سان آیم برون از دامن صحرای دلتنگی؟ غبارم جلوه گاهی در خور جولان نمی بیند
1 کسی درد سخن، تا دل نگردد خون چه می داند؟ رموز معنی از من پرس افلاطون چه می داند؟
1 چون نقش آن خط و خال، لوح خیال گیرد چون نقش آن خط و خال، لوح خیال گیرد
2 سودای آن پری کرد، از دیده ها نهانم هرکس خیال ورزد، شکل خیال گیرد
3 عیش ار به کام خواهی، نفس دنی ادب کن سگ چون شود مودب، صیدش حلال گیرد
1 دل از وحشت سرای عالم غدّار می گیرد که مست آسوده حال و محسب هشیار می گیرد
2 دماغ افسرد از آن گلشن،که بر روی هوسناکان قضا در می گشاید، رخنهٔ دیوار می گیرد