1 با دل غم آن رشک پری، ساخته باشد با غنچه، نسیم سحری ساخته باشد
2 کج می نگرد خوش به سرا پای دو عالم رندی که به بی پا و سری، ساخته باشد
1 خوشا چشمی که محو لذّت نظّارهای باشد ز مژگان، شبنمافشانِ گلرخسارهای باشد
2 مجزّا کردهام دل را، به شورانگیز مکتبها که تا در دست هر سیمینبری، سیپارهای باشد
1 ز غیرت، آب گوهر نخل عزّت را به جو باشد لب اظهار مطلب، آبشار آبرو باشد
1 آب دیده ام خونین، آهم آتشین باشد عاشقم به کام دل، عاشق این چنین باشد
2 طعنه بر گنه کاران، ای بهشتیان مزنید جنّت بنی آدم، حسن گندمین باشد
1 لب گویای من چون شمع، مقراض سخنها شد زبان روشنم، افسانهساز انجمنها شد
2 ز بس سر میزند ز اندیشهام، یاد خط سبزش ز نقش پای کلکم، صفحهها رشک چمنها شد
1 به رنگین جلوه ای در خون کشیدی، گوشه گیران را ز شادی بخیه های خرقه ها چاک کفن ها شد
2 پر از مضمون عبرت مانده ام، پیچیده طوماری ز پیری قامت فرسوده ام، صرف شکن ها شد
1 نخل مرا شکوفهٔ صبح امید شد تا چشم انتظار به راهش سپید شد
1 ساقی مباد عیدی ما کوتهی شود پیمانهٔ هلال پر از می، تهی شود
2 خود در عزای خویش نشیند به زندگی بیمار عشق را، چو امید بهی شود
1 پایان ناز او چو به بیگانگی کشید کار دل شکسته به دیوانگی کشید
2 بار غمی که می شکند کوه را کمر قربان دل شوم که به مردانگی کشید
1 کی نشئهٔ صهبا، دل غمناک گشاید؟ می چون نتواند گره تاک گشاید
2 کار جگر سنگ، سپرداری دل نیست چون شست ستم، غمزهٔ بی باک گشاید