مباد، نفس از حزین لاهیجی غزلیات ناتمام 1464
1. مباد، نفس ز قید خرد گشاده شود
بلاست چون سگ درّنده، بی قلاده شود
...
1. مباد، نفس ز قید خرد گشاده شود
بلاست چون سگ درّنده، بی قلاده شود
...
1. هما که بال و پر خویش سایبان تو دارد
اگر غلط نکنم پاس استخوان تو دارد
...
1. کی ترک مکر و حیله به احباب می کند؟
در شیر صبح، چرخ دنی، آب می کند
...
1. آن مشکبو غزال ز چشمم گذار کرد
چشم مرا چو نافهٔ مشک تتار کرد
...
1. صحرانورد وحشتم، آن خط و خال کرد
داغ مرا سیاهی چشم غزال کرد
...
1. این عشق تازه دیده به اشکم دچار کرد
خار خزان رسیدهٔ مژگان، بهار کرد
...
1. پریشانی ز احسان، بحر بی پایان نمی بیند
زیانی مایه دار همّت، از نقصان نمی بیند
...
1. کسی درد سخن، تا دل نگردد خون چه می داند؟
رموز معنی از من پرس افلاطون چه می داند؟
...
1. چون نقش آن خط و خال، لوح خیال گیرد
چون نقش آن خط و خال، لوح خیال گیرد
...
1. دل از وحشت سرای عالم غدّار می گیرد
که مست آسوده حال و محسب هشیار می گیرد
...
1. از روی لاله رنگ تو خون جوش می زند
بوی تو راه قافلهٔ هوش می زند
...
1. این باخته نقشان که درین خانهٔ تنگند
چون مهره شطرنج به همسایه، به جنگند
...