1 ز افسانه کی به شب، مژهٔ ما به هم رسد؟ از حرف و صوت، کی لب دریا به هم رسد؟
1 هرکس که نظر باز به آن زلف دوتا شد درحلقهٔ زنجیر نظر بند بلا شد
2 هر ذرهٔ خاکیست جدا تشنهٔ خونی رحم است بران قطره که از بحر جدا شد
1 سخن چون میسرایم، کلک شکربار میسوزد گلوی این نی، از شیرینی گفتار میسوزد
2 دل از خامی چرا بندم، به برق عمر مستعجل؟ نفس در سینهام، از گرمی رفتار میسوزد
1 رنگت به خون لاله، قدح در خمار زد بوی تو، راه قافله نوبهار زد
2 خورشید را نگشته میسر درین بساط نقشی که از رخ تو، دل داغدار زد
1 شراب لعلی آن نوش لب، به ما چه رسد؟ ز آب خضر، به ما خون گرفته ها چه رسد؟
2 چو نی فتاده مرا همدمی، به دم سردان تن نحیف مرا تا ازین هوا چه رسد
1 بلاکش عاشقی کو با غم جانانه میسازد ز جان سختی، دم شمشیر را، دندانه میسازد
2 گشاید گل به شبنم، گر چنین آغوش الفت را به بلبل آشیان را غیرت، آتشخانه میسازد
1 نقاب آنجا که از رخسارهٔ جانانه برخیزد برهمن از سر بت، گبر زآتشخانه برخیزد
2 به یک رنگی ز بس خو کرده ام، در کعبه گر میرم خروش دلخراش شیون، از بتخانه برخیزد
1 قاصد سخنی از لب یارم نرسانید ته جرعه شرابی، به خمارم نرسانید
2 دل داشت به حیرانی، ازبن بیشتر امّید آواره ز خود کرد و به یارم نرسانید
1 آن قدر کرد تپیدن که به آرام رساند فیض پرواز همین بود که تا دام رساند
2 خجل از فیض نسیمم که ز گلزار جهان بوی یاسی به دماغ دل ناکام رساند
3 از تب عشق، به جان منت ساقی دارم که ز تبخاله لبم را به لب جام رساند
1 آتشی گرمتر از آتش محرومی نیست نخل حسرت، چقدر آرزوی خام کشید