1 گر در رَهِ عشق تو به کار است دل ما دریاب که بس زار و نزار است دل ما
2 نگشود مرا غنچه، سرانگشت نسیمی گویا که فراموش بهار است دل ما
3 در خاک تپان، غرقه به خون، چاک به دامن از غمزهٔ آن شیر شکار است، دل ما
4 دل بردن ما باعث مغروری او شد آیینهٔ خودبینی یار است دل ما
1 عشقت آمیخت به دل درد فراوانی را ریخت در پیرهنم، خار بیابانی را
2 نام پروانه مکن یاد که نسبت نبود با من سوخته دل، سوخته دامانی را
3 هرچه خواهی بکن، از دوری دیدار مگو وحشت آباد مکن خاطر ویرانی را
4 عشق در دل چه خیال است که پنهان گردد؟ پرده پوشی نتوان، آتش سوزانی را
1 مرا آزاد میسازد ز دام دل تپیدنها جنون گر وسعتی بخشد به صحرای رمیدنها
2 به خاک افتادهٔ ضعفم، چو نقش پا درین وادی زمینگیر غبار خاطرم، از آرمیدنها
3 سهی بالای من، تا خالی افکندهست آغوشم دوتا گردیدهام در زیر بار دل کشیدنها
4 از آن مهر جهانآرا نقاب از رخ برافکندن ز ما بیطاقتان، چون صبح پیراهن دریدنها
1 جان و دل غفلت زده باری شده ما را این خواب گران، سنگ مزاری شده ما را
2 تا قدر جفای تو ندانی که ندانیم هر زخم، لب شکرگزاری شده ما را
3 ما از دل صد پاره چه فیضی که نبردیم! درگنج قفس، باغ و بهاری شده ما را
4 آسایش ما در غم آن موی میان است کز محنت ایام کناری شده ما را
1 می چون سبو کشید، لب می پرست ما در کارگاه سعی، نجنبید دست ما
2 ما کرده ایم دانه ی دل در زمین عشق از آسیای چرخ نیاید شکست ما
3 امروز، زاهد از لب ما بوی می شنید ای بی خبر ز بزم شراب الست ما
4 پا در زمین نشئه ی عشرت فشرده ایم باشد چو تاک، میکده ها زیر دست ما
1 داغ سودای تو دارد، دل دیوانهٔ ما کعبه لبیک زند بر در بتخانهٔ ما
2 عشق را کعبهٔ مقصود، سویدای دل است لیلی از خودکند ایجاد، سیه خانهٔ ما
3 شور دیوانگی و شیوهٔ اطفال یکی ست هست سربازی ما، بازی طفلانهٔ ما
4 شمع ظلمتکده و کعبه و بتخانه یکی ست عالم آراست، فروغ رخ جانانهٔ ما
1 شق کرده ایم پردهٔ پندار خویش را بی پرده دیده ایم رخ یار خویش را
2 در بیعگاه عشق به نرخ هزار جان ما می خریم ناز خریدار خویش را
3 مرهم چه احتیاج؟ که عاشق ز سوز عشق خواباند در نمک، دل افگار خویش را
4 از نقش پا به خاک رهت ما فتادگان افزوده ایم پستی دیوار خویش را
1 بر فرازد چو علم، آه سحرگاهی ما دو جهان پر شود از کوکبه شاهی ما
2 در حقیقت بر ما، بت شکنی خودشکنی ست صیت اسلام بود، بانگ انا اللّهی ما
3 بس که بار غم هجر تو، گران افتاده ست سایه، از ضعف ندارد سر همراهی ما
4 چون دل عرش جناب، آینه داری داریم کو سکندر که زند کوس فلک جاهی ما؟
1 چون گرد باد حیرت، از خود رهاند ما را سرگشتگی به جایی، آخر رساند ما را
2 خار ترم که بارم، بر دوش باغ و گلبن دهقان بی مروت، بیجا دماند ما را
3 آسایشی که دیدم، از چشم خون فشان بود مژگان تر به بالین، گل می فشاند ما را
4 شد طفل مکتب ما، دوشیزگان معنی تا عشق سالخورده، فرزند خواند ما را
1 ای تازه به دیدار تو ایمان خرابات رخساره و خطّت گل و ریحان خرابات
2 از زمزمه معذورم اگر مست و خرابم دل می رود از دست به دستان خرابات
3 شمع و گل و می بر سر هم ریخته هرسو جایی نتوان یافت به سامان خرابات
4 دود دل ما سنبل و ریحان مطراست زخم جگر ما،گل خندان خرابات