1 سواد هند، خاطرخواه باشد بی کمالان را نماید خانهٔ تاریک، روشن چشم عریان را
2 درین محفل، سپندم بر دل بی تاب می لرزد مباد از غنچهٔ لب بشکفاند، راز پنهان را
3 همین تنها نه من در خاک و خون غلتیدهٔ اویم نهاد آن زلف مشکین بر زمین، ناف غزالان را
4 به محفل از می گلگون، چراغ شیشه روشن شد بشارت باد از ما، زاهد گم کرده ایمان را
1 دایم وصیّت این است، از ما معاشران را کز کف نمی توان داد، زلف سمنبران را
2 چیزی نمی تواند، قطع یگانگی کرد نتوان ز هم بریدن، با تیغ دوستان را
3 صد کوه غم به خاطر، از سیل گریه دارم کز دیده می زداید، آن خاک آستان را
4 کو صبر تا کنم طی، غمنامهٔ جدایی؟ از پیش می فرستم، اشک سبک عنان را
1 پسند بت نکند برهمن سپاس مرا چه سان فرشته کند گوش، التماس مرا؟
2 برون ز کسوت هر کس، چو سوزن آمده ام بدل زمانه کند تا به کی لباس مرا؟
3 مزاج عشق، ز یک تار و پود بافته است حریر پیرهن یوسف و پلاس مرا
4 تو بی نیازی و سر تا به پا نیازم من به خود قیاس مکن، شوق بی قیاس مرا
1 ز لوح سینه ستردیم، علم فتوا را به آب میکده شستیم، لوث تقوا را
2 به بوی سنبل خلد، آستین فشان بینم مقیدان سر زلف عنبرآسا را
3 میان ما و تو مشکل حکایتی ست که نیست مرا دل و تو ندانسته ای، مدارا را
4 به یاد لالهٔ رخسار آتشین رویی ز خون دیده دهم آب، کوه و صحرا را
1 به سر گسترده دارد ظلّ عالی، خیل نازش را مخلّد باد یا رب سایه، مژگان درازش را
2 فسون عاشقیّ ماست با خال و خم زلفش که بازی می تواند برد، مار مهره بازش را؟
3 قبول سجده را لازم بود، محراب ابرویی به کیش من قضا باید کند زاهد نمازش را
4 هنوز آن شمع بی پروا، نبودش محفل افروزی که از دل داشتم پروانهٔ سوز و گدازش را
1 ز داغ عشق چون خورشید، دارم چتر شاهی را سر ژولیدهام برد از میان، صاحب کلاهی را
2 به دنیا از فلک سایی، سرم هرگز فرو ناید گدایی می شمارد همّت من، پادشاهی را
3 به زیر تیغ او چشم از رخش پوشیده می دارم که ترسم حیرت از یادم برد، عاجز نگاهی را
4 حبابش می شود از شوخ چشمی، چهره با داغم اگر در بحر شوید، دامن بختم، سیاهی را
1 آموخت چو اشکم روش ره سپری را بستم به میان توشهٔ خونین جگری را
2 درکوچهٔ دنیا گذر افتاده گذشتم پروای نشستن نبود رهگذری را
3 در محکمهٔ شرع بصیرت، به گدایی دعوی نرسد سلطنت در به دری را
4 حیرتکده، آیینهٔ آشوب ندارد جمعیت خاصی ست پریشان نظری را
1 برق بگریخت نفس سوخته، از کشور ما شعله گردی ست که برخاست ز خاکستر ما
2 کیست کز شعلهٔ خورشید، برآرد شبنم؟ دل به افسانه، جدا کی شود از دلبر ما؟
3 لب اگر باز کنی، چهره اگر بنمایی گل کند جنّت ما، موج زند کوثر ما
4 این که در دامن صحرای جنون می بینی لاله نبود، که گل انداخته، چشم تر ما
1 از رفتن دل نیست خبر اهل وفا را آن کس که تو را دید نداند سر و پا را
2 اول غم عشق این همه دشوار نبودهست دوران تو نو ساخته آیین جفا را
3 تا باد صبا بوی تورا درچمن آرد بر داشته هر شاخ گلی دست دعا را
4 باشد همه شب نام خوشت ورد زبانم اصبحتُ علی ٰ ذکرک سرّاً و جهارا
1 فریاد ناله، گر نخراشد درون ما گرد و غبار خاطر ما، بیستون ما
2 جان از کسی مضایقه هرگز نکرده ایم چون آب، بی دریغ روان است خون ما
3 باید ز عشق جلوهٔ برق کرشمه ای از سوز سینه پخته نگردد جنون ما
4 مفت من است عشق، اگر رایگان بود ای دل چه می کنی سخن از چند و چون ما؟