1 ۱۵۴ غزل جا مانده اینجا از حزین دلفگار ما ۱۵۴ غزل جا مانده اینجا از حزین دلفگار ما
1 تراوشهای موج خون، کند غمخواری ما را که شوید مرهم از رخساره، زخم کاری ما را
2 محبت گر نبودی، زندگانی مشکل افتادی غم عشق تو آسان می کند دشواری ما را
3 به این عشرت دهان زخم دل خندان نمی بودی اگر غیرت نمی بستی لب زنهاری ما را
4 طمع رسم عیادت کی کند دل؟ کز پس مردن مگر آن بی مروت بشنود، بیماری ما را
1 گل خزان زده ام، زندگی ملال من است شکسته رنگی من ترجمان حال من است
2 اگر به کعبه وگر دیر می گذارم گوش حدیث حسن تو و عشق بی زوال من است
3 بود که در رمضان هر دمی دو عید کنم خیال گوشه ی ابروی او هلال من است
4 به چشم دام تو ای عشق، ناتوان مرغم اگر چه بیضه ی گردون به زبر بال من است
1 خامه فروهشته بود، آیت تنزیل را باز دمیدن گرفت، صور سرافیل را
2 حجت ناطق منم، کوری دعوی گران تیغ زبانم گرفت، خطه تخییل را
3 چون عرق افشان شود، کلک گهر ریز من با خوی خجلت بشو، حاصل تحصیل را
4 کودک تی تی کنی! قافیه سنجی بهل چون به سخن بنگری، صاحب انجیل را؟
1 به گرد عارض او خط عنبرین پیداست چو سبزه ای که بر اطراف یاسمین پیداست
2 ز نام تقوی من، بلکه سرگران شده ای؟ که از جبین تو چون موج باده، چین پیداست
3 محبتم به دلت کرده گوییا اثری ز التفات نهان تو، این چنین پیداست
4 ترحمی، که مرا استخوان ز کاهش غم به رنگ پنبهٔ داغم، ز آستین پیداست
1 تا دل از خود نرود، حال پریشانی هست ذوق وصلی به کمال و شب هجرانی هست
2 چون سر از پیرهن عشق برآرد عاشق؟ نه رقیبی و نه مصری و نه کنعانی هست
3 سر به سر شکر و شکایت همه از یاد رود نه لب زخمی و نه چاک گریبانی هست
4 منم آن موسی سرگرم که در طور وجود هر طرف می نگرم، آتش سوزانی هست
1 عهد پیرانه سری، عشق جوان افتاده ست جوش ایّام بهارم، به خزان افتاده ست
2 در فضایی که زند موج طلب، حیرت ما کعبه، سرگشته تر از ریگ روان افتاده ست
3 عشق می گویم و چون شمع، لبم می سوزد راز پنهان من امشب، به زبان افتادهست
4 از سر کوی تو نَبوَد رَهِ بیرون شدنم بس که بر روی هم اینجا، دل و جان افتاده ست
1 چه گیرایی ست یارب جلوه گیسوکمندان را؟ که بگسست از صنم، پیوند جان زناربندان را
2 قیامت پیش ازین می ریخت بر دل طرح آشوبی کنون چون سایه در خاک است، این بالابلندان را؟
3 شود تخت روان، هر جا رمیدن بستر اندازد سر زانو بود بالین راحت، دردمندان را
4 مرا در عشق او، دل گر فغان برداشت معذورم در آتش ناله ای ناچار، می باشد سپندان را
1 نخواهد برد از ما صرفهای خصم عنید ما جبین از خون قاتل سرخ میسازد شهید ما
2 به گوش نغمه سنجان چمن بیگانه میآید برون از پرده دل چون فتد گفت و شنید ما
3 ثمر در عالم انصاف ازین بهتر نمیباشد تن آزادگان میپرورد در سایه، بید ما
4 مغانی باده ریزد، خانقاهی می به دور آرد اگر پیر خرابات مغان گردد مرید ما
1 فروغ آن گل رخسار بی نقابم سوخت گیاه تشنه جگر بودم، آفتابم سوخت
2 چو برق مدّ حیات است شاهراه فنا سبک عنانی این عمر پر شتابم سوخت
3 نه دست بر دل من می نهی نه پای به چشم بیا که رشک عنان، غیرت رکابم سوخت
4 شب فراق تو از بس که شعله در جان ریخت چو شمع، گریهٔ آتش عنان، در آبم سوخت