دل آشفته و دیده خونبار از حزین لاهیجی غزل 898
1. دل آشفته و دیده خونبار داری
مگر با محبت سر و کار داری؟
...
1. دل آشفته و دیده خونبار داری
مگر با محبت سر و کار داری؟
...
1. منت نکشد همّتم از دست دعایی
زد غیرت من هر دو جهان را سرپایی
...
1. نگذاشت نی به هوشم، از نالهٔ رسایی
بیگانه ام ز خود کرد، آواز آشنایی
...
1. تو گر ابر نقاب از روی آتشناک برداری
چو شبنم، عالم افسرده را از خاک برداری
...
1. چرا ازشام زلف آن صبح تابان بر نمی آری؟
دمار از روزگار کفر و ایمان برنمی آری؟
...
1. به حسرت گفت با صیاد خون آغشته نخجیری
به این تفسیده صحرا، آمد آخر آب شمشیری
...
1. خصم آسودگیم، ای غم جانان مددی
داغ جمعیتم، ای زلف پریشان مددی
...
1. ز دام طره، شکنهای دلربا بنمای
نوازشی به من محنت آزما بنمای
...
1. تا شکن از دور روزگار نیابی
بار، در آن زلف تابدار نیابی
...
1. بکش خون دلم تا مستی بی دردسر یابی
گل داغ مرا بو کن، که بوی عشق دریابی
...
1. خواست شاهد می پرستم، یللی
آنچه او می خواست هستم، یللی
...