آیا همای تیر تو جوید نشان از حزین لاهیجی غزل 624
1. آیا همای تیر تو جوید نشان خویش؟
ما می زنیم قرعه به مشت استخوان خویش
1. آیا همای تیر تو جوید نشان خویش؟
ما می زنیم قرعه به مشت استخوان خویش
1. کرده ام خاک در میکده را بستر خویش
می گذارم چو سبو، دست به زیر سر خویش
1. بستم کمر چو عنقا در بی نشانی خویش
بر جا گذاشتم نام، از ناتوانی خویش
1. یک دم به مزد دیده شب زنده دار خویش
می خواستم چو اشک تو را در کنار خویش
1. فکندم دل به کوثر از زلال لعل نوشینش
گرفتم در چمن نظّاره را از حسن رنگینش
1. بود یارم غم دیرینهء خویش
پریزادم دل بی کینهٔ خویش
1. قیامت شد به پا از جلوه نوخیز شمشادش
تماشا در بهشت افتاد، از حسن خدادادش
1. چو موج می جدا از باده نتوان کرد پیوستش
بود میخانه زیر دست مژگان سیه مستش
1. هرگل که پر از لخت جگر نیست کنارش
بر سر نتواند زدن از شرم، بهارش
1. گر تیر جفایی رسد از دوست، نشان باش
با خصم دم تیغ شو و پشت کمان باش
1. سالک، ز سراغ ره مقصود خمش باش
هر سنگ نشان، سنگ ره توست بهش باش
1. از چشم خویش باشد، باغ و بهار درویش
صد رنگ گل برآرد، اشک از کنار درویش