1 لب لعلت به پیامی دل ما شاد نکرد کلک مشکین تو از غمزدگان یاد نکرد
2 می کند آنچه جگرکاو نگاه تو به دل به رگ جان کسی، نشتر فولاد نکرد
3 سرو ناز تو که عمر ابدی سایهٔ اوست یک ره از لطف، خرابی چو من آباد نکرد
4 کافر بتکده جز مهر رخت قبله نداشت صوفی صومعه جز ذکر تو اوراد نکرد
1 بهار شد که چمن جام ارغوان گیرد ز جوش سبزه زمین رنگ آسمان گیرد
2 به طرف باغ بساط زمردی فکنند ز لاله برهمن خاک، طیلسان گیرد
3 به دوش نامیه دیبای بهمنی فکنند ز غنچه تارک شاخ، افسر کیان گیرد
4 صبا ز جیب سمن بوی پیرهن آرد نشان نکهت گل، گرد کاروان گیرد
1 نکهت زلف تو را شمال ندارد بوی تو را نافهٔ غزال ندارد
2 گر به مثل سنگ طور آینه گردد طاقت آن حسن بی مثال ندارد
3 جان جهانی فدای آن لب میگون خون مرا نوش کن، وبال ندارد
4 تخت سلیمان چو گرد، درکف باد است دولت درویشی ام زوال ندارد
1 مرغ اسیری که زخم خار ندارد هیچ نشانی ز عشق یار ندارد
2 گر ز تو دل برکنم بگو به که بندم؟ هیچکس این چشم پر خمار ندارد
3 بحر چه داند که ابر، قطره کجا ریخت؟ دل خبر از چشم اشکبار ندارد
4 دل عبث افتاد در هوای تپیدن قلزم عشق است این، کنار ندارد
1 خدا در ماتم آسودگی شادم نگه دارد ز قید هر دو عالم عشق آزادم نگه دارد
2 ز تاثیر محبت در قفس چشم اینقدر دارم که از درد فراموشی صیادم نگه دارد
3 به اندک التفاتی زآن تغافل پیشه دلشادم اگر میافکند از دیده، در یادم نگه دارد
4 غبار آشوب تعمیر است، دست رفته از کارم جنون پیر خرابات است، آبادم نگه دارد
1 به عهد بی وفایان، آشتی رنجیدنی دارد ز بوی گل، دماغم فکر دامن چیدنی دارد
2 ز هم چون بگذرد شیرازهٔ دفتر بهاران را ورق گرداندن برگ خزان هم دیدنی دارد
3 به کار هستی بی اعتبارش حیرتی دارم که صبح باد پیما فرصت خندیدنی دارد
4 دل تفسیدهای دارم ز مخموری، بیا ساقی به کشت تشنگان، ابر قدح باریدنی دارد
1 دلم در خم زلف او سودای دگر دارد با سلسله دیوانه غوغای دگر دارد
2 با جذبهٔ مشتاقی، باشد دو جهان گامی در دامن دل عاشق، صحرای دگر دارد
3 صحرای طلب دارد، در هر قدمی طوری هر سنگ دربن وادی موسای دگر دارد
4 گر عشق نهان بازد با خود عجبی نبود در پردهٔ دل مجنون، لیلای دگر دارد
1 شور سودای تو در کودکی، استادم بود کوه و صحرا همه جا عرصهٔ فریادم بود
2 سختی هجر، نزد شیشهٔ ناموس به سنگ قاف تا قاف جهان بزم پریزادم بود
3 رم آهوی ختن پیش دلم زانو زد سینه تا جلوه گه شوخی صیّادم بود
4 ترک یادآوریش دفتر نسیانم داد آه اگر عهد فراموشی او یادم بود
1 زهر غم هجر تو به جان کارگر افتاد امّید وصال تو به عمر دگر افتاد
2 در قلزم دل نیست همانا، نم خونی کز دیده به دامان همه لخت جگر افتاد
3 در دامن شب طره سیه مست، گشودی بویى به دماغ آمد و شوری به سر افتاد
4 عشق تو زند راه خراباتی و زاهد این شعله چه شوخ است که در خشک و تر افتاد؟
1 در دیده مرا بی تو پریشان نظری بود خونابهٔ آغشته به لخت جگری بود
2 در دام تو افشاندم و آزاد نشستم اسباب گرفتاری ما مشت پری بود
3 چون شمع ز سرمایهٔ هستی به بساطم سامان سبک خیزی آه سحری بود
4 جز گوشهٔ امن دل ارباب توکل هر جا که گرفتیم خبر، شور و شری بود