1 دهد ساقی اگر ساغر چنین، مخمور نگذارد بود گر جلوهٔ مستانه این، مستور نگذارد
2 به افسونی طبیب عشق درمان کرد دردم را محبّت را دم عیسی بود، رنجور نگذارد
3 در آن بزمی که من پیمانهٔ توحید پیمایم خمارم قطره ای در ساغر منصور نگذارد
4 عمارت برنمی تابد کهن ویرانهٔ دنیا چرا سازم؟ که سیلاب فنا معمور نگذارد
1 محرومی وصال تو دل را نوید بود صبح امید آینه، چشم سفید بود
2 در دیده می تپید چو بسمل به خون دل کز تیغ دوری تو نگاهم شهید بود
3 شب داشتیم بزم خوشی با خیال تو هوشم خراب بادهٔ گفت و شنید بود
4 بر ما گذشت و بگذرد امّا ز حق مرنج کز شیوهٔ وفای تو دوری بعید بود
1 شامی که مست صبح امیدش نمی کنند بخت سیاه ماست، سفیدش نمی کنند
2 صیدی نمی کشند بتان در کمند عشق تا سایه پرور گُل و بیدش نمی کنند
3 معجز نگر که کشتهٔ شمشیر عشق را صد غمزه می زنند و شهیدش نمی کنند
4 نازم به رسم دیر که دربند غیر را صد خرقه گر دریده مریدش نمی کنند
1 هوای عشق برونم ز ننگ و نام کشید به توبه نامهٔ من، یار خط جام کشید
2 خوشا حریف شرابی که فکر شام نداشت نهاد لب به شط باده و تمام کشید
3 ز عشق پاک به هر شیوه تو مشتاقم به خشم و کین نتوان از من انتقام کشید
4 هنوز از آن خط مشکین خبر نداشت دلم هوای دانه خالت مرا به دام کشید
1 طرّهٔ ناز را دو تا کرد که کرد؟ یار کرد دل به دو عالم آشنا کرد که کرد؟ یار کرد
2 قهر به لطف آشتی داد که داد؟ یار داد عجز به ناز آشنا کرد که کرد؟ یار کرد
3 مهر به ما وفا به ما داشت که داشت؟ یار داشت جور به ما جفا به ما کرد که کرد؟ یار کرد
4 خیل کرشمه از قفا غارت شاه و بی نوا جان دو عالمش فدا کرد که کرد؟ یار کرد
1 از عشق، تن سوخته جانان گله دارد زین شعلهٔ بی باک، نیستان گله دارد
2 زندان شده مجنون مرا دامن صحرا در سینه دل از تنگی میدان گله دارد
3 افزود غم عشق ز غمخواری ناصح دردیست دلم را که ز درمان گله دارد
4 بسمل شدنم جنبش تیغ مژه می خواست دل ازکمی جور فراوان گله دارد
1 آماده است تا مژهٔ ما به هم خورد سیلی کزو خرابهٔ دنیا به هم خورد
2 از دل تلاطم و ز تو دامن فشاندنی از یک نسیم لنگر دریا به هم خورد
3 شد قیمتم شکسته ز انصاف طالبان لب در همین دعاست که سودا به هم خورد
4 پاشد چنین اگر فلک، احباب را ز هم نَبوَد عجب که عقد ثریّا به هم خورد
1 اهل قلم فراغت دنیا نمیکنند کاری که دست میکند اعضا نمیکنند
2 تیغ برهنه است کسی کز طمع برید آزادگان به خلق مدارا نمیکنند
3 بیآرزو شود دل بیآرزو نصیب این است دولتی که تمنّا نمیکنند
4 بر دامن رضاست سر خستگان عشق افتادهاند و تکیه به دنیا نمیکنند
1 طاق میخانهٔ مستان خم ابروی تو بود صاف پیمانهٔ عرفان، رخ نیکوی تو بود
2 خسرویها به هوایت دل مسکینم کرد گنج بادآور من خاک سر کوی تو بود
3 صبح دیوانه ی آن چاک گریبان می گشت شب سیه مست خیال خط هندوی تو بود
4 دلبران در خم زلف تو گرفتار شدند آفت شیر شکاران، شکن موی تو بود
1 در دل غم آن لاله عذار است ببینید این باده که بی رنج خمار است ببینید
2 شد چشم مرا نکهت پیراهن یوسف گردی که از آن راهگذار است ببینید
3 جان تازه کند لفظ خوش و معنی رنگین حسنی که در آن خط غبار است ببینید
4 آن یار که چاک است ازو جامهٔ جان ها آسایش آغوش وکنار است ببینید