1 عذار ساده اش خط غباری در نظر دارد غزال چشم مست او خماری در نظر دارد
2 قفس پرورده ام امّا به بخت سبز می نازم دلم از یاد او باغ و بهاری در نظر دارد
3 فرو شد از رگ مژگان، به کوثر موج استغنا کسی کز رهگذار او غباری در نظر دارد
4 تسلی می کنم جان را به ابروی عرقناکی گلوی تشنه، تیغ آبداری در نظر دارد
1 دلِ شاد، رند می آشام دارد جم دور خوبش است تا جام دارد
2 چو گوهر، دل عارف از لنگر خویش درین بحر پر شورش، آرام دارد
3 خلانند در دیده صد نیش خارش ز یک چشم خوابی، که بادام دارد
4 در آیینهٔ طلعت یار پیداست به ما، هر چه در پرده ایام دارد
1 یاد روزی که تو را میل به اغیار نبود غیر من با دگری عشق تو را کار نبود
2 دل سودازده روزیکه گرفتار تو شد یوسف حسن تو را هیچ خریدار نبود
3 همچو شیر و شکر آمیخته با هم بودیم غم هجری به میان، حسرت دیدار نبود
4 آشنا بود نگاهت به نگاه عجزم هرچه می بود به دل حاجت اظهار نبود
1 میگساران چو هوای گل و شمشاد کنید لختی از خون جگر خوردن ما یاد کنید
2 خوش قدان، خسرو وقت اید به اقبال بلند ملک دل زآن شما شد، ستم آباد کنید
3 به وفا خاطر عشّاق توان داشت نگاه به جفا گر نتوانید دلی شاد کنید
4 من تنک ظرف ستم نیستم و غمزه بخیل سینه ام را هدف ناوک بیداد کنید
1 از حرف سست توبه، لب را گزید باید گر لب نمی کشد می، حسرت کشید باید
2 در عشق ناخوش و خوش شوریدگان بدانند مطرب دم رسایی در نی دمید باید
3 شاید دهد دلش را با دوست آشنایی در خانقاه صوفی، یک خم نبید باید
4 آشفته روزگارم، جایی قرار من نیست بزمی که با حریفان، گفت و شنید باید
1 بار غم عشق تو مرا پشت دوتا کرد در شهر چو ماه نوم انگشت نما کرد
2 مسکین چه کند طاقت دیدارش اگر نیست؟ زبن جرم، به عاشق نتوان منع جفا کرد
3 نفرین دگر در خور این جور ندارم عاشق نشود هر که مرا از تو جدا کرد
4 بوی گل و سنبل خردآشوب نبوده ست این غالیه را بوی تو در جیب صبا کرد
1 با خاطر افسرده دلان چند توان بود؟ با مرده به یک گور، چه سان بند توان بود؟
2 نه گریهٔ ابری، نه شکر خند صبوحی ست امروز ندانم به چه خرسند توان بود؟
3 عقل است گران سنگ و جنون است سبک سیر کو طاقت و صبری که خردمند توان بود؟
4 ساقی ندهی گر به کفم جام نشاطی دلخوش کن عاشق، به غمی چند توان بود؟
1 چشمت چرا حریف شرابم نمی کند؟ اریک دو جرعه مست و خرابم نمی کند؟
2 آن ماهیم که از تف عشق تو سینه ام دریای آتش است و کبابم نمی کند
3 آسودهٔ فسانهٔ شوریده مغزیم غوغای حشر چارهٔ خوابم نمی کند
4 مهرم، که باد را به چراغم گذار نیست چرخم که سیل فتنه خرابم نمی کند
1 بلبل به گلستان سخن از روی تو می کرد در جیب سمن باد صبا بوی تو می کرد
2 ازکاوش ایّام خبردار نبودیم هرجور که می کرد به ما، خوی تو می کرد
3 می بود به بازار تو گر یوسف مصری نقد دو جهان را به ترازوی تو می کرد
4 غیر از تو مرا شکوه ز دست دگری نیست هرکس ستمی کرد به بازوی تو می کرد
1 ترسم از چشم خوشت غافل نگاهی سر زند در دل بی طاقت من اشک و آهی سر زند
2 من به یک نظاره حیرانم چه گل چینم ز تو؟ حسن شوخت هر نفس، از جلوه گاهی سر زند
3 عمر صرف دوستی کردم، بری حاصل نداد زین چمن می خواستم مردم گیاهی سر زند
4 گر شود آن برق جولان، گرم خودداری چنین شعله ای ترسم ز هر مشت گیاهی سر زند