1 خوبان به ره مهر و وفا پا نگذارند تا حسرت عالم به دل ما نگذارند
2 این رسم، غریب است که در خلوت دیدار بی پرده درآیند و تماشا نگذارند
3 هرگز نکند گل، چمن بی سر و پایان تا بر سر خار، آبله ی پا نگذارند
4 الفت هوسم نیست به دلهای چمن سیر ترسم که مرا با غم خود وا نگذارند
1 رسوا شدهٔ عشق تو را چاره نکو نیست چاک جگر صبح سزاوار رفو نیست
2 الوان نعم مائدهٔ عشق کشیده ست آن زهر کدام است که ما را به گلو نیست؟
3 در بیعت پیران خرابات فتوح است خالی بود آن دست که در دست سبو نیست
4 از برگ و بر عاریت آزرده دماغم گر رنگ بود با گل این باغچه، بو نیست
1 حیرانی من محرم آن روی چو ماه است این دیده چراغی ست که بی دود سیاه است
2 رونق ده حسن است فراوانی عاشق آرایش رخساره ی شه، گرد سپاه است
3 دل خانه تهی کرده ز خود، تا تو درآیی چون حلقه ی در، دیده ی ما چشم به راه است
4 شاید که اثر شانه زند، زلف اجابت تا پارهٔ دل در شکن طرهٔ آه است
1 ماییم و همین آرزوی یار و دگر هیچ قاصد برسان مژدهٔ دیدار و دگر هیچ
2 هر مشکلی از دولت عشقت شده آسان دل مانده، همین عقدهٔ دشوار و دگر هیچ
3 ما از طمع وصل تو در عشق گذشتیم بگذر ز هم آغوشی اغیار و دگر هیچ
4 طرفی که من از عشق بتان بسته ام این است در خاک برم حسرت دیدار و دگر هیچ
1 تا شمع دل، افروخته بزم حضور است داغ غم عشق و سر من آتش طور است
2 غم بر کمر مور، نهد کوه گران را در کشور لاغربدنان کار به زور است
3 ترسم که شوی خرج ره ای عقل گران جان پا در سفر عشق سبک دار، که دور است
4 ترک دو جهان گوی، اگر مرد فنایی سامان سبکباری این راه، ضرور است
1 دل آزاده، باخدا باشد ذکر، نسیان ماسوا باشد
2 دل چو خالی شد از خیال خودی حرم خاص کبریا باشد
3 می رسد هر نفس نسیم وصال خنک آن دل، که آشنا باشد
4 ای رخت قبله گاه مشتاقان کس مباد از درت جدا باشد
1 از سبزه سبز، پشت لب جویبار شد باغ از بهار، شاهد گلگون عذار شد
2 دامن کشان ز هر طرفی ابر تر رسید چون خانه ی حباب، هوا بی غبار شد
3 شاخ از شکوفه، صبح تجلّی فروز گشت چون زلف یار، ظلمت شب تار ومار شد
4 طوفان چار موجه اشکم، جهان گرفت رگ های ابر، چون مژه ام آبدار شد
1 صباحت کو که گل را بر سرم شور جنون سازد؟ ملاحت کو که بر داغم نمکدان را نگون سازد؟
2 نباشد اینقدر،گر تیغ مژگانش گران تمکین دل سنگین ما را مرد می باید که خون سازد
3 لبش گر دل نپردازد به شیرین کاری حرفی هجوم غم غبار خاطرم را بیستون سازد
4 بساط مهر و مه را وقت آن شد تا به هم پیچم غرور طبع من تا چند با بخت زبون سازد
1 ساغر نزنم تا بتوان خون جگر زد بر سر نزنم گل، چو توان دست به سر زد
2 گویا به چمن تند وزیده ست نسیمی این مرغ گرفتار صفیری به اثر زد
3 پرداخته بودم ز سواد دو جهان چشم آن طره ی طرار ، مرا راه نظر زد
4 بازوی شکارافکن آن غمزه بنازم تیرش اگر از سینه خطا شد به جگر زد
1 سر زلفی به عالم دام کردند دل رم خوردگان را، رام کردند
2 چه جانها سوختند از داغ حسرت که تیغ غمزه، خون آشام کردند
3 دلم را داد ساقی بادهٔ عشق دربن بزم، آتشم در جام کردند
4 سحر خیزان صفای صبح محشر از آن چاک گریبان وام کردند