به غیر از بزم خاموشی که از حزین لاهیجی غزل 445
1. به غیر از بزم خاموشی که آوازی نمی دارد
کدامین راز را دیدی که غمّازی نمی دارد؟
...
1. به غیر از بزم خاموشی که آوازی نمی دارد
کدامین راز را دیدی که غمّازی نمی دارد؟
...
1. دلِ شاد، رند می آشام دارد
جم دور خوبش است تا جام دارد
...
1. دل بیگانه مشرب با نگاه آشنا دارد
همان گرمی که با هم در میان، برق و گیا دارد
...
1. طرب یعقوب من در گوشهٔ بیت الحزن دارد
چمن در آستین چشمم، ز بوی پیرهن دارد
...
1. نیم ز افسردگی عاشق ولی دل یاد او دارد
شرابی نیست امّا این سفال کهنه، بو دارد
...
1. دلم در خم زلف او سودای دگر دارد
با سلسله دیوانه غوغای دگر دارد
...
1. حریفان هر که را دیدیم در دل کلفتی دارد
بنازم شیشهٔ می را که صافی طینتی دارد
...
1. مرغ اسیری که زخم خار ندارد
هیچ نشانی ز عشق یار ندارد
...
1. نکهت زلف تو را شمال ندارد
بوی تو را نافهٔ غزال ندارد
...
1. دل بی جهت شکایتی از روزگار کرد
هر کار کرد، یار فراموشکار کرد
...
1. من شعله ام، به پیرهنم هر که خار کرد
در جیب من شکفته تر از گل، بهار کرد
...
1. در دل سخت تو هر چند که جا نتوان کرد
دامن وصل تو از دست رها نتوان کرد
...